گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تفسیر نمونه
جلد دهم
آيه و ترجمه


و قال الملك ائتونى به استخلصه لنفسى فلما كلمه قال انك اليوم لدينا مكين امين (54)
قال اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم (55)
و كذلك مكنا ليوسف فى الارض يتبوا منها حيث يشاء نصيب برحمتنا من نشاء و لا نضيع اجر المحسنين (56)
و لاجر الاخرة خير للذين امنوا و كانوا يتقون (57)




ترجمه :

54 - ملك (مصر) گفت : او (يوسف ) را نزد من آوريد تا وى را مخصوص خود گردانم هنگامى كه (يوسف نزد وى آمد و) با او صحبت كرد (ملك به عقل و درايت او پى برد و (گفت تو امروز نزد ما منزلت عالى دارى و مورد اعتماد هستى .
55 - (يوسف ) گفت مرا سرپرست خزائن سرزمين (مصر) قرار ده كه نگهدارنده و آگاهم .
56 - و اينگونه ما به يوسف در سرزمين (مصر) قدرت داديم كه هرگونه مى خواست در آن منزل مى گزيد (و تصرف مى كرد) ما رحمت خود را به هر كس بخواهيم (و شايسته بدانيم ) مى بخشيم و پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كنيم .
57 - و پاداش آخرت براى آنها كه ايمان آورده اند و پرهيزگارند بهتر است .
تفسير :
يوسف خزانه دار كشور مصر مى شود
در شرح زندگى پر ماجراى يوسف ، اين پيامبر بزرگ الهى به اينجا رسيديم
كه سرانجام پاكدامنى او بر همه ثابت شد و حتى دشمنانش به پاكيش شهادت دادند، و ثابت شد كه تنها گناه او كه به خاطر آن وى را به زندان افكندند چيزى جز پاكدامنى و تقوا و پرهيزكارى نبوده است .
در ضمن معلوم شد اين زندانى بيگناه كانونى است از علم و آگاهى و هوشيارى ، و استعداد مديريت در يك سطح بسيار عالى ، چرا كه در ضمن تعبير خواب ملك (سلطان مصر) راه نجات از مشكلات پيچيده اقتصادى آينده را نيز به آنها نشان داده است .
در دنبال اين ماجرا، قرآن گويد: ملك دستور داد او را نزد من آوريد، تا او را مشاور و نماينده مخصوص خود سازم و از علم و دانش و مديريت او براى حل مشكلاتم كمك گيرم
(و قال الملك ائتونى به استخلصه لنفسى ).
نماينده ويژه ملك در حالى كه حامل پيام گرم او بود، وارد زندان شد و به ديدار يوسف شتافت ، سلام و درود او را به يوسف ابلاغ كرد و اظهار داشت كه او علاقه شديدى به تو پيدا كرده است ، و به درخواستى كه داشتى - دائر به تحقيق و جستجو از زنان مصر در مورد تو - جامه عمل پوشانيده ، و همگى با كمال صراحت به پاكى و بيگناهيت گواهى داده اند.
اكنون ديگر مجال درنگ نيست ، برخيز تا نزد او برويم .
يوسف به نزد ملك آمد و با او به گفتگو نشست ، هنگامى كه ملك با وى گفتگو كرد و سخنان پر مغز و پر مايه يوسف را كه از علم و هوش و درايت فوق العادهاى حكايت مى كرد شنيد، بيش از پيش شيفته و دلباخته او شد و گفت تو امروز نزد ما داراى منزلت عالى و اختيارات وسيع هستى و مورد اعتماد و وثوق ما خواهى بود (فلما كلمه قال انك اليوم لدينا مكين امين ).
تو بايد امروز در اين كشور، مصدر كارهاى مهم باشى و بر اصلاح امور همت كنى ، چرا كه طبق تعبيرى كه از خواب من كرده اى ، بحران اقتصادى شديدى براى اين كشور در پيش است ، و من فكر مى كنم تنها كسى كه مى تواند بر اين بحران غلبه كند توئى ، يوسف پيشنهاد كرد، خزانه دار كشور مصر باشد و گفت : مرا در راءس خزانه دارى اين سرزمين قرار ده چرا كه من هم حافظ و نگهدار خوبى هستم و هم به اسرار اين كار واقفم (قال اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم ).
يوسف مى دانست يك ريشه مهم نابسامانيهاى آن جامعه مملو از ظلم و ستم در مسائل اقتصاديش نهفته است ، اكنون كه آنها به حكم اجبار به سراغ او آمده اند، چه بهتر كه نبض اقتصاد كشور مصر را در دست گيرد و به يارى مستضعفان بشتابد، از تبعيضها تا آنجا كه قدرت دارد بكاهد، حق مظلومان را از ظالمان بگيرد، و به وضع بى سر و سامان آن كشور پهناور سامان بخشد.
مخصوصا مسائل كشاورزى را كه در آن كشور در درجه اول اهميت بود، زير نظر بگيرد و با توجه به اينكه سالهاى فراوانى و سپس ‍ سالهاى خشكى در پيش است ، مردم را به كشاورزى و توليد بيشتر دعوت كند، و در مصرف فرآورده هاى كشاورزى تا سر حد جيره بندى ، صرفه جوئى كند، و آنها را براى سالهاى قحطى ذخيره نمايد، لذا راهى بهتر از اين نديد كه پيشنهاد سرپرستى خزانه هاى مصر كند. بعضى گفته اند ملك كه در آن سال در تنگناى شديدى قرار گرفته بود، و در انتظار اين بود كه خود را به نحوى نجات دهد، زمام تمام امور را بدست يوسف سپرد و خود كناره گيرى كرد.
ولى بعضى ديگر گفته اند او را بجاى عزيز مصر به مقام نخست وزيرى نصب كرد، اين احتمال نيز هست كه طبق ظاهر آيه فوق ، او تنها خزانه دار مصر شده باشد.
ولى آيات 100 و 101 همين سوره كه تفسير آن بخواست خدا خواهد آمد دليل بر اين است كه او سرانجام بجاى ملك نشست و زمامدار تمام امور مصر شد، هر چند آيه 88 كه مى گويد برادران به او گفتند يا ايها العزيز، دليل بر اين است كه او در جاى عزيز مصر قرار گرفت ، ولى هيچ مانعى ندارد كه اين سلسله مراتب را تدريجا طى كرده باشد، نخست به مقام خزانه دارى و بعد نخست وزيرى و بعد بجاى ملك ، نشسته باشد.
به هر حال ، خداوند در اينجا مى گويد: (و اين چنين ما يوسف را بر سرزمين مصر، مسلط ساختيم كه هر گونه مى خواست در آن تصرف مى كرد)
(و كذلك مكنا ليوسف فى الارض يتبوء منها حيث يشاء).
آرى (ما رحمت خويش و نعمتهاى مادى و معنوى را به هر كس بخواهيم و شايسته بدانيم مى بخشيم ) (نصيب برحمتنا من نشاء).
(و ما هرگز پاداش نيكوكاران را ضايع نخواهيم كرد) و اگر هم به طول انجامد سرانجام آنچه را شايسته آن بوده اند به آنها خواهيم داد كه در پيشگاه ما هيچ كار نيكى بدست فراموشى سپرده نمى شود. (و لا نضيع اجر المحسنين ).
ولى مهم اين است كه تنها به پاداش دنيا قناعت نخواهيم كرد و پاداشى كه در آخرت به آنها خواهد رسيد بهتر و شايسته تر براى كسانى است كه ايمان آوردند و تقوا پيشه كردند (و لاجر الاخرة خير للذين آمنوا و كانوا يتقون ).
نكته ها :
1 - چگونه يوسف دعوت طاغوت زمان را پذيرفت ؟
نخستين چيزى كه در رابطه با آيات فوق جلب توجه مى كند اين است كه چگونه يوسف اين پيامبر بزرگ حاضر شد، خزانه دارى يا نخست وزيرى يكى از طاغوتهاى زمان را بپذيرد؟ و با او همكارى كند؟
پاسخ اين سؤ ال در حقيقت در خود آيات فوق نهفته است ، او به عنوان يك انسان حفيظ و عليم (امين و آگاه ) عهده دار اين منصب شد، تا بيت المال را كه مال مردم بود به نفع آنها حفظ كند و در مسير منافع آنان به كار گيرد، مخصوصا حق مستضعفان را كه در غالب جامعه ها پايمال مى گردد به آنها برساند.
به علاوه او از طريق علم تعبير - چنانكه گفتيم - آگاهى داشت كه يك بحران شديد اقتصادى براى ملت مصر در پيش است كه بدون برنامه ريزى دقيق و نظارت از نزديك ممكن است جان گروه زيادى بر باد رود، بنابراين نجات يك ملت و حفظ جان انسانهاى بيگناه ايجاب مى كرد كه از فرصتى كه بدست يوسف افتاده بود به نفع همه مردم ، مخصوصا محرومان ، استفاده كند، چرا كه در يك بحران اقتصادى و قحطى پيش از همه جان آنها به خطر مى افتد و نخستين قربانى بحرانها آنها هستند. در فقه در بحث قبول ولايت از طرف ظالم نيز اين بحث بطور گسترده آمده است كه قبول پست و مقام از سوى ظالم هميشه حرام نيست ، بلكه گاهى مستحب و يا حتى واجب مى گردد و اين در صورتى است كه منافع پذيرش آن و مرجحات دينيش بيش از زيانهاى حاصل از تقويت دستگاه باشد.
در روايات متعددى نيز مى خوانيم كه ائمه اهلبيت (عليهمالسلام ) به بعضى از دوستان نزديك خود (مانند على بن يقطين كه از ياران امام كاظم (عليهالسلام ) بود و وزارت فرعون زمان خود هارون الرشيد را به اجازه امام پذيرفت ) چنين اجازه اى را مى دادند.
و به هر صورت قبول يا رد اينگونه پستها تابع قانون اهم و مهم است ، و بايد سود و زيان آن از نظر دينى و اجتماعى سنجيده شود، چه بسا كسى كه قبول چنين مقامى مى كند سرانجام به خلع يد ظالم مى انجامد (آنچنانكه طبق بعضى از روايات در جريان زندگى يوسف اتفاق افتاد) و گاه سرچشمه اى مى شود براى
انقلابها و قيامهاى بعدى ، چرا كه او از درون دستگاه زمينه انقلاب را فراهم مى سازد (شايد مؤ من آل فرعون از اين نمونه بود).
و گاهى حداقل اينگونه اشخاص سنگر و پناهگاهى هستند براى مظلومان و محرومان و از فشار دستگاه روى اينگونه افراد مى كاهند. اينها امورى است كه هر يك به تنهائى مى تواند مجوز قبول اينگونه پستها باشد.
روايت معروف امام صادق (عليهالسلام ) كه در مورد اين گونه اشخاص فرمود كفارة عمل السلطان قضاء حوائج الاخوان : (كفاره همكارى با حكومت ظالم برآوردن خواسته هاى برادران است ) نيز اشاره اى به همين معنى است .
ولى اين موضوع از مسائلى است كه مرز حلال و حرام آن بسيار به يكديگر نزديك است ، و گاه مى شود بر اثر سهل انگارى كوچكى انسان در دام همكارى بيهوده با ظالم مى افتد و مرتكب يكى از بزرگترين گناهان مى شود در حالى كه به پندار خود مشغول عبادت و خدمت به خلق است .
و گاه افراد سوء استفاده چى زندگى يوسف و يا على بن يقطين را بهانه اى براى اعمال نارواى خود قرار مى دهند، در حالى كه هيچگونه شباهتى ميان كار آنها و كار يوسف يا على بن يقطين نيست .
در اينجا سؤ ال ديگرى مطرح مى شود و آن اينكه چگونه ، سلطان جبار مصر به چنين كارى تن در داد در حالى كه مى دانست يوسف در مسير خودكامگى و ظلم و ستم و استثمار و استعمار او گام برنمى دارد، بلكه به عكس مزاحم مظالم او است .
پاسخ اين سؤ ال با توجه به يك نكته چندان مشكل نيست ، و آن اينكه گاهى بحرانهاى اجتماعى و اقتصادى چنانست كه پايه هاى حكومت خود كامگان را از اساس مى لرزاند آنچنانكه همه چيز خود را در خطر ميبينند، در اينگونه موارد براى رهائى خويشتن از مهلكه حتى حاضرند از يك حكومت عادلانه مردمى استقبال كنند، تا خود را نجات دهند.
2 - اهميت مسائل اقتصادى و مديريت
گر چه ما هرگز موافق مكتبهاى يك بعدى كه همه چيز را در بعد اقتصادى خلاصه مى كنند و انسان و ابعاد وجود او را نشناخته اند نيستيم ، ولى با اين حال اهميت ويژه مسائل اقتصادى را در سرنوشت اجتماعات هرگز نمى توان از نظر دور داشت ، آيات فوق نيز اشاره به همين حقيقت مى كند، چرا كه يوسف از ميان تمام پستها انگشت روى خزانه دارى گذاشت ، زيرا مى دانست هر گاه به آن سر و سامان دهد قسمت عمده نابسامانيهاى كشور باستانى مصر، سامان خواهد يافت ، و از طريق عدالت اقتصادى مى تواند سازمانهاى ديگر را كنترل كند.
در روايات اسلامى نيز اهميت فوق العادهاى به اين موضوع داده شده است از جمله در حديث معروف على (عليهالسلام ) يكى از دو پايه اصلى زندگى مادى و معنوى مردم (قوام الدين و الدنيا) مسائل اقتصادى قرار داده شده است ، در حالى كه پايه ديگر علم و دانش و آگاهى شمرده شده است .
گر چه مسلمين تاكنون اهميتى را كه اسلام به اين بخش از زندگى فردى و اجتماعى داده ناديده گرفته اند، و به همين دليل از دشمنان خود در اين قسمت عقب مانده اند، اما بيدارى و آگاهى روز افزونى كه در قشرهاى جامعه اسلامى ديده مى شود، اين اميد را به وجود مى آورد كه در آينده كار و فعاليتهاى اقتصادى را به عنوان يك عبادت بزرگ اسلامى تعقيب كنند و با نظام صحيح و حساب شده عقبماندگى خود را از دشمنان بيرحم اسلام از اين نظر جبران نمايند.
ضمنا تعبير يوسف كه مى گويد (انى حفيظ عليم ) دليل بر اهميت مديريت در كنار امانت است ، و نشان مى دهد كه پاكى و امانت به تنهائى براى پذيرش يك پست حساس اجتماعى كافى نيست بلكه علاوه بر آن آگاهى و تخصص و مديريت نيز لازم است ، چرا كه (عليم ) را در كنار (حفيظ) قرار داده است .
و ما بسيار ديده ايم كه خطرهاى ناشى از عدم اطلاع و مديريت كمتر از خطرهاى ناشى از خيانت نيست بلكه گاهى از آن برتر و بيشتر است !
با اين تعليمات روشن اسلامى نميدانيم چرا بعضى مسلمانان به مساله مديريت و آگاهى هيچ اهميت نمى دهند و حداكثر كشش فكر آنها در شرائط واگذارى پستها، همان مساله امانت و پاكى است با اينكه سيره پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و على (عليهالسلام ) در دوران حكومتشان نشان مى دهد، آنها به مساله آگاهى و مديريت همانند امانت و درستكارى اهميت مى دادند.
3 - نظارت بر مصرف در مسائل اقتصادى تنها موضوع توليد بيشتر مطرح نيست ، گاهى كنترل مصرف از آن هم مهمتر است ، و به همين دليل در دوران حكومت خود، سعى كرد، در آن هفت سال وفور نعمت ، مصرف را به شدت كنترل كند تا بتواند قسمت مهمى از توليدات كشاورزى را براى سالهاى سختى كه در پيش بود، ذخيره نمايد.
در حقيقت اين دو از هم جدا نمى توانند باشند، توليد بيشتر هنگامى مفيد است كه نسبت به مصرف كنترل صحيحترى شود، و كنترل مصرف هنگامى مفيدتر خواهد بود كه با توليد بيشتر همراه باشد.
سياست اقتصادى يوسف (عليهالسلام ) در مصر نشان داد كه يك اقتصاد اصيل و پويا نميتواند هميشه ناظر به زمان حال باشد، بلكه بايد آينده و حتى نسلهاى بعد را نيز در بر گيرد، و اين نهايت خودخواهى است كه ما تنها به فكر منافع امروز خويش باشيم و مثلا همه منابع موجود زمين را غارت كنيم و به هيچوجه به فكر آيندگان نباشيم كه آنها در چه شرائطى زندگى خواهند كرد، مگر برادران ما تنها همينها هستند كه امروز با ما زندگى مى كنند و آنها كه در آينده مى آيند برادر ما نيستند.
جالب اينكه از بعضى از روايات چنين استفاده مى شود كه يوسف براى پايان دادن به استثمار طبقاتى و فاصله ميان قشرهاى مردم مصر، از سالهاى قحطى استفاده كرد، به اين ترتيب كه در سالهاى فراوانى نعمت مواد غذائى از مردم خريد و در انبارهاى بزرگى كه براى اين كار تهيه كرده بود ذخيره كرد، و هنگامى كه اين سالها پايان يافت و سالهاى قحطى در پيش آمد، در سال اول مواد غذائى را به درهم و دينار فروخت و از اين طريق قسمت مهمى از پولها را جمع آورى كرد، در سال دوم در برابر زينتها و جواهرات (البته به استثناى آنها كه توانائى نداشتند) و در سال سوم در برابر چهارپايان ، و در سال چهارم در برابر غلامان و كنيزان ، و در سال پنجم در برابر خانه ها، و در سال ششم در برابر مزارع ، و آبها، و در سال هفتم در برابر خود مردم مصر، سپس تمام آنها را (به صورت عادلانه اى ) به آنها بازگرداند، و گفت هدفم اين بود كه آنها را از بلا و نابسامانى رهائى بخشم .
4 - مدح خويش يا معرفى خويشتن بدون شك تعريف خويش كردن
كار ناپسندى است ، ولى با اين حال اين يك قانون كلى نيست ، گاهى شرائط ايجاب مى كند كه انسان خود را به جامعه معرفى كند تا مردم او را بشناسند و از سرمايه هاى وجودش استفاده كنند و بصورت يك گنج مخفى و متروك باقى نماند.
در آيات فوق نيز خوانديم كه يوسف به هنگام پيشنهاد پست خزانه دارى مصر خود را با جمله حفيظ عليم ستود، زيرا لازم بود سلطان مصر و مردم بدانند كه او واجد صفاتى است كه براى سرپرستى اين كار نهايت لزوم را دارد.
لذا در تفسير عياشى از امام صادق (عليهالسلام ) مى خوانيم كه در پاسخ اين سؤ ال كه آيا جايز است انسان خودستائى كند و مدح خويش نمايد؟ فرمود: نعم اذا اضطر اليه اما سمعت قول يوسف اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم و قول العبد الصالح و انا لكم ناصح امين : آرى هنگامى كه ناچار شود مانعى ندارد آيا نشنيده اى گفتار يوسف را كه فرمود: مرا بر خزائن زمين قرار ده كه من امين و آگاهم ، و همچنين گفتار بنده صالح خدا (هود) من براى شما خيرخواه و امينم ،
و از اينجا روشن مى شود اينكه در خطبه شقشقيه و بعضى ديگر از خطبه هاى نهج البلاغه على (عليهالسلام ) به مدح خويشتن ميپردازد و خود را محور آسياى خلافت مى شمرد، كه هماى بلند پرواز انديشه ها به اوج فكر و مقام او نمى رسد، و سيل علوم و دانشها از كوهسار وجودش سرازير مى شود، و امثال اين تعريفها همه براى اين است كه مردم ناآگاه و بيخبر به مقام او پى ببرند و از گنجينه
وجودش براى بهبود وضع جامعه استفاده كنند.
5 - پاداشهاى معنوى برتر است
گرچه بسيارى از مردم نيكوكار در همين جهان به پاداش مادى خود ميرسند، همانگونه كه يوسف نتيجه پاكدامنى و شكيبائى و پارسائى و تقواى خويش را در همين دنيا گرفت ، كه اگر آلوده بود هرگز به چنين مقامى نميرسيد.
ولى اين سخن به آن معنى نيست كه همه كس بايد چنين انتظارى را داشته باشند و اگر به پاداشهاى مادى نرسند گمان كنند به آنها ظلم و ستمى شده ، چرا كه پاداش اصلى ، پاداشى است كه در زندگى آينده انسان ، در انتظار او است .
و شايد براى رفع همين اشتباه و دفع همين توهم است كه قرآن در آيات فوق بعد از ذكر پاداش دنيوى يوسف اضافه مى كند و لاجر الاخرة خير للذين آمنوا و كانوا يتقون : پاداش آخرت براى آنانكه ايمان دارند و تقوى پيشه كرده اند برتر است .
6 - حمايت از زندانيان
زندان هر چند هميشه جاى نيكوكاران نبوده است ، بلكه گاهى بيگناهان و گاهى گنهكاران در آن جاى داشته اند، ولى در هر حال اصول انسانى ايجاب مى كند كه نسبت به زندانيان هر چند، گنهكار باشند موازين انسانى رعايت شود.
گرچه دنياى امروز ممكن است خود را مبتكر مساله حمايت از زندانيان بداند ولى در تاريخ پرمايه اسلام از نخستين روزهائى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) حكومت مى كرد، توصيه ها و سفارشهاى او را نسبت به اسيران و زندانيان به خاطر داريم ، و سفارش على (عليهالسلام ) را نسبت به آن زندانى جنايتكار (يعنى عبد الرحمن بن ملجم مرادى كه قاتل او بود) همه شنيده ايم كه دستور داد نسبت به او مدارا كنند و حتى از غذاى
خودش كه شير بود براى او ميفرستاد، و در مورد اعدامش فرمود بيش از يك ضربه بر او نزنند چرا كه او يك ضربه بيشتر نزده است !
يوسف نيز هنگامى كه در زندان بود رفيقى مهربان ، پرستارى دلسوز، دوستى صميمى و مشاورى خيرخواه ، براى زندانيان محسوب مى شد، و به هنگامى كه از زندان مى خواست بيرون آيد، نخست با اين جمله توجه جهانيان را بوضع زندانيان ، و حمايت از آنها، معطوف داشت ، دستور داد بر سر در زندان بنويسند:
هذا قبور الاحياء، و بيت الاحزان ، و تجربه الاصدقاء، و شماتة الاعداء! :
(اينجا قبر زندگان ، خانه اندوهها، آزمايشگاه دوستان و سرزنشگاه دشمنان است !)
و با اين دعا علاقه خويش را به آنها نشان داد: اللهم اعطف عليهم بقلوب الاخيار، و لا تعم عليهم الاخبار: بارالها! دلهاى بندگان نيكت را به آنها متوجه ساز و خبرها را از آنها مپوشان .
جالب اينكه در همان حديث فوق مى خوانيم : فلذلك يكون اصحاب السجن اعرف الناس بالاخبار فى كل بلدة : به همين دليل زندانيان در هر شهرى از همه به اخبار آن شهر آگاهترند!!
و ما خود اين موضوع را در دوران زندان آزموديم كه جز در موارد استثنائى اخبار به صورت وسيعى از طرق بسيار مرموزى كه مامورين زندان هرگز از آن آگاه نمى شدند به زندانيان مى رسيد، و گاه كسانى كه تازه به زندان مى آمدند خبرهائى در درون زندان مى شنيدند كه در بيرون از آن آگاهى نداشتند، كه اگر بخواهيم شرح نمونه هاى آنرا بدهيم از هدف دور خواهيم شد.
آيه و ترجمه


و جاء اخوة يوسف فدخلوا عليه فعرفهم و هم له منكرون (58)
و لما جهزهم بجهازهم قال ائتونى باخ لكم من ابيكم الا ترون انى اوفى الكيل و انا خير المنزلين (59)
فان لم تاتونى به فلا كيل لكم عندى و لا تقربون (60)
قالوا سنرود عنه اباه و انا لفعلون (61)
و قال لفتينه اجعلوا بضعتهم فى رحالهم لعلهم يعرفونها اذا انقلبوا الى اهلهم لعلهم يرجعون (62)




ترجمه :

58 - برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند، او آنها را شناخت ، ولى آنها وى را نشناختند.
59 - و هنگامى كه (يوسف ) بارهاى آنها را آماده ساخت گفت (دفعه آينده ) آن برادرى را كه از پدر داريد نزد من آوريد، آيا نمى بينيد من حق پيمانه را ادا مى كنم و من بهترين مى زبانانم ؟!
60 - و اگر او را نزد من نياوريد نه كيل (و پيمانهاى از غله ) نزد من خواهيد داشت و نه (اصلا) نزديك من شويد!
61 - گفتند ما با پدرش گفتگو خواهيم كرد (و سعى مى كنيم موافقتش را جلب نمائيم ) و ما اين كار را خواهيم كرد.
62 - (سپس ) به كارگزاران خود گفت آنچه را به عنوان قيمت پرداخته اند در بارهايشان بگذاريد شايد آنرا پس از مراجعت به خانواده خويش بشناسند و شايد برگردند.
تفسير :
پيشنهاد تازه يوسف به برادران سرانجام همانگونه كه پيش بينى مى شد، هفت سال پى در پى وضع كشاورزى مصر بر اثر بارانهاى پربركت و وفور آب نيل كاملا رضايت بخش بود، و يوسف كه همه خزائن مصر و امور اقتصادى آن را زير نظر داشت دستور داد انبارها و مخازن كوچك و بزرگى بسازند به گونه اى كه مواد غذائى را از فاسد شدن حفظ كنند، و دستور داد مردم مقدار مورد نياز خود را از محصول بردارند و بقيه را به حكومت بفروشند و به اين ترتيب ، انبارها و مخازن از آذوقه پر شد.
اين هفت سال پر بركت و وفور نعمت گذشت ، و قحطى و خشكسالى چهره عبوس خود را نشان داد، و آنچنان آسمان بر زمين بخيل شد كه زرع و نخيل لب تر نكردند، و مردم از نظر آذوقه در مضيقه افتادند و چون ميدانستند ذخائر فراوانى نزد حكومت است ، مشكل خود را از اين طريق حل مى كردند و يوسف نيز تحت برنامه و نظم خاصى كه توام به آينده نگرى بود غله به آنها ميفروخت و نيازشان را به صورت عادلانه اى تامين مى كرد.
اين خشكسالى منحصر به سرزمين مصر نبود، به كشورهاى اطراف نيز سرايت كرد، و مردم فلسطين و سرزمين كنعان را كه در شمال شرقى مصر قرار داشتند فرا گرفت ، و خاندان يعقوب كه در اين سرزمين زندگى مى كردند نيز به مشكل كمبود آذوقه گرفتار شدند، و به همين دليل يعقوب تصميم گرفت ، فرزندان خود را به استثناى بنيامين ، كه بجاى يوسف نزد پدر ماند راهى مصر كند. آنها با كاروانى كه به مصر مى رفت به سوى اين سرزمين حركت كردند و به گفته بعضى پس از 18 روز راهپيمائى وارد مصر شدند.
طبق تواريخ ، افراد خارجى به هنگام ورود به مصر بايد خود را معرفى مى كردند
تا مامورين به اطلاع يوسف برسانند، هنگامى كه مامورين گزارش كاروان فلسطين را دادند، يوسف در ميان در خواست كنندگان غلات نام برادران خود را ديد، و آنها را شناخت و دستور داد، بدون آنكه كسى بفهمد آنان برادر وى هستند احضار شوند و آنچنانكه قرآن مى گويد برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند او آنها را شناخت ، ولى آنها وى را نشناختند (و جاء اخوة يوسف فدخلوا عليه فعرفهم و هم له منكرون ).
آنها حق داشتند يوسف را نشناسند، زيرا از يكسو سى تا چهل سال (از روزى كه او را در چاه انداخته بودند تا روزى كه به مصر آمدند) گذشته بود، و از سوئى ديگر، آنها هرگز چنين احتمالى را نميدادند كه برادرشان عزيز مصر شده باشد، حتى اگر شباهت او را با برادرشان مى ديدند، حتما حمل بر تصادف مى كردند، از همه اينها گذشته طرز لباس و پوشش يوسف آنچنان با سابق تفاوت يافته بوده كه شناختن او در لباس جديد، كه لباس مصريان بود، كار آسانى نبود، اصلا احتمال حيات يوسف پس از آن ماجرا در نظر آنها بسيار بعيد بود.
به هر حال آنها غله مورد نياز خود را خريدارى كردند، و وجه آن را كه پول يا كندر يا كفش يا ساير اجناسى بود كه از كنعان با خود به مصر آورده بودند پرداختند.
يوسف برادران را مورد لطف و محبت فراوان قرار داد، و در گفتگو را با آنها باز كرد، برادران گفتند: ما، ده برادر از فرزندان يعقوب هستيم ، و او نيز فرزندزاده ابراهيم خليل پيامبر بزرگ خدا است ، اگر پدر ما را ميشناختى احترام بيشترى مى كردى ، ما پدر پيرى داريم كه از پيامبران الهى ، ولى اندوه عميقى سراسر وجود او را در بر گرفته !.
يوسف فورا پرسيد اين همه اندوه چرا؟
گفتند: او پسرى داشت ، كه بسيار مورد علاقه اش بود و از نظر سن از ما
كوچكتر بود، روزى همراه ما براى شكار و تفريح به صحرا آمد، و ما از او غافل مانديم و گرگ او را دريد! و از آن روز تاكنون پدر، براى او گريان و غمگين است .
بعضى از مفسران چنين نقل كرده اند كه عادت يوسف اين بود كه به هر كس يك بار شتر غله بيشتر نمى فروخت ، و چون برادران يوسف ، ده نفر بودند، ده بار غله به آنها داد، آنها گفتند ما پدر پيرى داريم و برادر كوچكى ، كه در وطن مانده اند، پدر به خاطر شدت اندوه نميتواند مسافرت كند و برادر كوچك هم براى خدمت و انس ، نزد او مانده است ، سهميه اى هم براى آن دو به ما مرحمت كن . يوسف دستور داد دو بار ديگر بر آن افزودند، سپس رو كرد به آنها و گفت : من شما را افراد هوشمند و مؤ دبى مى بينم و اينكه ميگوئيد پدرتان به برادر كوچكتر بسيار علاقمند است ، معلوم مى شود، او فرزند فوق العادهاى است و من مايل هستم در سفر آينده حتما او را ببينم .
به علاوه مردم در اينجا سوءظنهائى نسبت به شما دارند چرا كه از يك كشور بيگانه ايد براى رفع سوءظن هم كه باشد در سفر آينده برادر كوچك را به عنوان نشانه همراه خود بياوريد.
در اينجا قرآن مى گويد: هنگامى كه يوسف بارهاى آنها را آماده ساخت به آنها گفت : آن برادرى را كه از پدر داريد نزد من بياوريد (و لما جهزهم بجهازهم قال ائتونى باخ لكم من ابيكم ).
سپس اضافه كرد: آيا نميبينيد، حق پيمانه را ادا مى كنم ، و من بهترين ميزبانها هستم ؟ (الا ترون انى او فى الكيل و انا خير المنزلين ).
و به دنبال اين تشويق و اظهار محبت ، آنها را با اين سخن تهديد كرد كه اگر آن برادر را نزد من نياوريد، نه كيل و غله اى نزد من خواهيد داشت ، و نه
اصلا به من نزديك شويد (فان لم تاتونى به فلا كيل لكم عندى و لا تقربون ). يوسف مى خواست به هر ترتيبى شده بنيامين را نزد خود آورد، گاهى از طريق تحبيب و گاهى از طريق تهديد وارد مى شد، ضمنا از اين تعبيرات روشن مى شود كه خريد و فروش غلات در مصر از طريق وزن نبود بلكه بوسيله پيمانه بود و نيز روشن مى شود كه يوسف از برادران خود و ساير ميهمانها به عاليترين وجهى پذيرائى مى كرد، و به تمام معنى مهمان نواز بود.
برادران در پاسخ او گفتند: ما با پدرش گفتگو مى كنيم و سعى خواهيم كرد موافقت او را جلب كنيم و ما اين كار را خواهيم كرد (قالوا سنراود عنه اباه و انا لفاعلون ).
تعبير (انا لفاعلون ) نشان مى دهد كه آنها يقين داشتند، مى توانند از اين نظر در پدر نفوذ كنند و موافقتش را جلب نمايند كه اين چنين قاطعانه به عزيز مصر قول مى دادند، و بايد چنين باشد، جائى كه آنها توانستند يوسف را با اصرار و الحاح از دست پدر در آورند چگونه نمى توانند بنيامين را از او جدا سازند؟
در اينجا يوسف براى اينكه عواطف آنها را به سوى خود بيشتر جلب كند و اطمينان كافى به آنها بدهد، به كارگزارانش گفت : وجوهى را كه برادران در برابر غله پرداخته اند، دور از چشم آنها، در باره ايشان بگذاريد، تا به هنگامى كه به خانواده خود بازگشتند و بارها را گشودند، آنرا بشناسند و بار ديگر به مصر بازگردند (و قال لفتيانه اجعلوا بضاعتهم فى رحالهم لعلهم يعرفونها اذا انقلبوا الى اهلهم لعلهم يرجعون ).
نكته ها :
1 - چرا يوسف خود را به برادران معرفى نكرد
نخستين سؤ الى كه در ارتباط با آيات فوق پيش مى آيد اين است كه چگونه يوسف خود را به برادران معرفى نكرد، تا زودتر او را بشناسند و به سوى پدر باز گردند، و او را از غم و اندوه جانكاه فراق يوسف در آورند؟
اين سؤ ال را مى توان به صورت وسيع ترى نيز عنوان كرد و آن اينكه هنگامى كه برادران نزد يوسف آمدند، حداقل هشت سال از آزادى او از زندان گذشته بود، چرا كه هفت سال دوران وفور نعمت را پشت سر گذاشته بود كه به ذخيره مواد غذائى براى سالهاى قحطى مشغول بود، و در سال هشتم كه قحطى شروع شد يا بعد از آن برادرها براى تهيه غله به مصر آمدند، آيا لازم نبود كه در اين هشت سال ، پيكى به كنعان بفرستد و پدر را از حال خود آگاه سازد و او را از آن غم بى پايان رهائى بخشد؟!
بسيارى از مفسران مانند طبرسى در مجمع البيان ، و علامه طباطبائى در الميزان ، و قرطبى در تفسير الجامع لاحكام القرآن ، به پاسخ اين سؤ ال پرداخته اند و جوابهائى ذكر كرده اند كه به نظر مى رسد بهترين آنها اين است كه يوسف چنين اجازه اى را از طرف پروردگار نداشت ، زيرا ماجراى فراق يوسف گذشته از جهات ديگر صحنه آزمايش و ميدان امتحانى بود براى يعقوب و مى بايست دوران اين آزمايش به فرمان پروردگار به آخر برسد، و قبل از آن خبر دادن را يوسف مجاز نبود.
به علاوه اگر يوسف بلافاصله خود را به برادران معرفى مى كرد، ممكن بود عكس العملهاى نامطلوبى داشته باشد از جمله اينكه آنها چنان گرفتار وحشت حادثه شوند كه ديگر به سوى او باز نگردند، به خاطر اينكه احتمال مى دادند يوسف انتقام گذشته را از آنها بگيرد.
2 - چرا يوسف پول را به برادران باز گرداند چرا يوسف دستور داد وجهى را كهبرادران در مقابل غله پرداخته بودند در بارهاى آنها بگذارند. از اين سؤال نيز پاسخهاى متعددى گفته شده از جمله فخر رازى در تفسيرش ده پاسخ براى آنذكر كرده است كه بعضى نامناسب است ، ولى خود آيات فوق پاسخ اين سؤال را بيان كرده است ، چرا كه مى گويد: لعلهم يعرفونها اذا انقلبوا الى اهلهم لعلهميرجعون : هدف يوسف اين بود كه آنان پس از بازگشت به وطن آنها را در لابلاى بارهاببينند، و به كرامت و بزرگوارى عزيز مصر (يوسف ) بيش از پيش پى ببرند، و همانسبب شود كه بار ديگر به سوى او بازگردند، و حتى برادر كوچك خويش را با اطمينانخاطر همراه بياورند و نيز پدرشان يعقوب با توجه به اين وضع ، اعتماد بيشترى بهآنها در زمينه فرستادن بنيامين به مصر پيدا كنند.
3 - چگونه يوسف از اموال بيت المال به برادران داد؟
سؤ ال ديگرى كه در اينجا پيش مى آيد اين است كه يوسف چگونه اموال بيت المال را بلا عوض به برادران داد؟
اين سؤ ال را از دو راه مى توان پاسخ داد: نخست اينكه در بيت المال مصر حقى براى مستضعفان وجود داشته (و هميشه وجود دارد) و مرزهاى كشورها نيز دخالتى در اين حق نمى تواند داشته باشد، به همين دليل يوسف از اين حق در مورد برادران خويش كه در آن هنگام مستضعف بودند استفاده كرد، همانگونه كه در مورد ساير مستضعفان نيز استفاده مى كرد، ديگر اينكه يوسف در آن پست حساسى كه داشت ، شخصا داراى حقوقى بود و حداقل حقش اين بود كه خود و عائله نيازمند خويش و كسانى همچون پدر و برادر را از نظر حداقل زندگى تامين كند، بنابراين او از حق خويش در اين بخشش و عطا استفاده كرد.
آيه و ترجمه


فلما رجعوا الى ابيهم قالوا يابانا منع منا الكيل فارسل معنا اخانا نكتل و انا له لحفظون (63)
قال هل ءامنكم عليه الا كما امنتكم على اخيه من قبل فالله خير حفظا و هو ارحم الرحمين (64)
و لما فتحوا متعهم وجدوا بضعتهم ردت اليهم قالوا يابانا ما نبغى هذه بضعتنا ردت الينا و نمير اهلنا و نحفظ اخانا و نزداد كيل بعير ذلك كيل يسير (65)
قال لن ارسله معكم حتى تؤ تون موثقا من الله لتاتننى به الا ان يحاط بكم فلما ءاتوه موثقهم قال الله على ما نقول وكيل (66)




ترجمه :

63 - و هنگامى كه آنها به سوى پدرشان باز گشتند گفتند اى پدر دستور داده شده كه به ما پيمانه اى (از غله ) ندهند لذا برادرمان را با ما بفرست تا سهمى (از غله ) دريافت داريم و ما او را محافظت خواهيم كرد.
64 - گفت آيا من نسبت به او به شما اطمينان كنم همانگونه كه نسبت به برادرش (يوسف ) اطمينان كردم (و ديديد چه شد؟!) و (در هر حال ) خداوند بهترين حافظ و ارحم الراحمين است .
65 - و هنگامى كه متاع خود را گشودند ديدند سرمايه آنها به آنها باز گردانده شده ! گفتند پدر! ما ديگر چه مى خواهيم ؟ اين سرمايه ماست كه به ما باز پس گردانده شده ! (پس چه بهتر كه برادر را با ما بفرستى ) و ما براى خانواده خويش مواد غذائى مى آوريم و برادرمان را حفظ خواهيم كرد و پيمانه بزرگترى دريافت
خواهيم داشت ، اين پيمانه كوچكى است !
66 - گفت : من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد مگر اينكه پيمان مؤ كد الهى بدهيد كه او را حتما نزد من خواهيد آورد، مگر اينكه (بر اثر مرگ يا علت ديگر) قدرت از شما سلب گردد، و هنگامى كه آنها پيمان موثق خود را در اختيار او گذاردند گفت : خداوند نسبت به آنچه مى گوئيم ناظر و حافظ است .
تفسير :
سرانجام موافقت پدر جلب شد
برادران يوسف با دست پر و خوشحالى فراوان به كنعان باز گشتند، ولى در فكر آينده بودند كه اگر پدر با فرستادن برادر كوچك (بنيامين ) موافقت نكند، عزيز مصر آنها را نخواهد پذيرفت و سهميه اى به آنها نخواهد داد.
لذا قرآن مى گويد: هنگامى كه آنها به سوى پدر باز گشتند گفتند: پدر! دستور داده شده است كه در آينده سهميه اى به ما ندهند و كيل و پيمانهاى براى ما نكنند (فلما رجعوا الى ابيهم قالوا يا ابانا منع منا الكيل ).
(اكنون كه چنين است برادرمان را با ما بفرست تا بتوانيم كيل و پيمانه اى دريافت داريم ) (فارسل معنا اخانا نكتل ).
(و مطمئن باش كه او را حفظ خواهيم كرد) (و انا له لحافظون ).
پدر كه هرگز خاطره يوسف را فراموش نمى كرد از شنيدن اين سخن ناراحت و نگران شد، رو به آنها كرده گفت : آيا من نسبت به اين برادر به شما اطمينان كنم همانگونه كه نسبت به برادرش يوسف در گذشته اطمينان كردم (قال هل آمنكم عليه الا كما امنتكم على اخيه من قبل ).
يعنى شما با اين سابقه بد كه هرگز فراموش شدنى نيست چگونه انتظار داريد من بار ديگر به پيشنهاد شما اطمينان كنم ، و فرزند دلبند ديگرم را به شما بسپارم ، آنهم در يك سفر دور و دراز و در يك كشور بيگانه ؟!
سپس اضافه كرد: در هر حال خداوند بهترين حافظ و ارحم الراحمين است (فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين ).
اين جمله ممكن است اشاره به اين باشد كه براى من مشكل است بنيامين را با شما بد سابقه ها بفرستم ، و اگر هم بفرستم به اطمينان حفظ خدا و ارحم الراحمين بودن او است ، نه به اطمينان شما!.
بنابراين جمله فوق اشاره قطعى به قبول پيشنهاد آنها ندارد، بلكه يك بحث احتمالى است ، زيرا از آيات آينده معلوم مى شود كه يعقوب هنوز پيشنهاد آنها را نپذيرفته بود و بعد از گرفتن عهد و پيمان موثق و جريانات ديگرى كه پيش آمد آنرا پذيرفت .
ديگر اينكه ممكن است اشاره به يوسف باشد، چرا كه او در اينجا به ياد يوسف افتاد و قبلا هم مى دانست او در حال حيات است . (و در آيات آينده نيز خواهيم خواند كه او به زنده بودن يوسف اطمينان داشت ) و لذا براى حفظ او دعا كرد كه : هر كجا هست خدايا به سلامت دارش !
سپس برادرها هنگامى كه بارها را گشودند با كمال تعجب ديدند تمام آنچه را به عنوان بهاى غله ، به عزيز مصر پرداخته بودند، همه به آنها باز گردانده شده و در درون بارها است ! (و لما فتحوا متاعهم وجدوا بضاعتهم ردت اليهم ).
آنها كه اين موضوع را سندى قاطع بر گفتار خود مى يافتند، نزد پدر آمدند گفتند: پدر جان ! ما ديگر بيش از اين چه مى خواهيم ؟ ببين تمام متاع
ما را به ما باز گردانده اند (قالوا يا ابانا ما نبغى هذه بضاعتنا ردت الينا).
آيا از اين بزرگوارى بيشتر مى شود كه زمامدار يك كشور بيگانه ، در چنين قحطى و خشكسالى ، هم مواد غذائى به ما بدهد و هم وجه آن را به ما باز گرداند؟ آنهم به صورتى كه خودمان نفهميم و شرمنده نشويم ، از اين برتر چه تصور مى شود؟!
پدرجان ! ديگر جاى درنگ نيست ، برادرمان را با ما بفرست ما براى خانواده خود مواد غذائى خواهيم آورد (و نمير اهلنا).
(و در حفظ برادر خواهيم كوشيد) (و نحفظ اخانا).
(و يك بار شتر هم به خاطر او خواهيم افزود) (و نزداد كيل بعير). و (اين كار براى عزيز مصر، اين مرد بزرگوار و سخاوتمندى كه ما ديديم ، كار ساده و آسانى است ) (ذلك كيل يسير).
ولى يعقوب با تمام اين احوال ، راضى بفرستادن فرزندش بنيامين با آنها نبود، و از طرفى اصرار آنها كه با منطق روشنى همراه بود، او را وادار مى كرد كه در برابر اين پيشنهاد تسليم شود، سرانجام راه چاره را در اين ديد كه نسبت به فرستادن فرزند، موافقت مشروط كند، لذا به آنها چنين گفت :
(من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد، مگر اينكه يك وثيقه الهى و چيزى كه مايه اطمينان و اعتماد ما باشد در اختيار من بگذاريد كه او را به من باز گردانيد مگر اينكه بر اثر مرگ و يا عوامل ديگر قدرت از شما سلب شود) (قال لن ارسله معكم حتى تؤ تون موثقا من الله لتاتننى به الا ان يحاط بكم ) منظور از موثقا من الله (وثيقه الهى ) همان عهد و پيمان و سوگندى بوده كه با نام خداوند همراه است .
جمله (الا ان يحاط بكم ) در اصل به اين معنى است كه مگر اينكه حوادث به شما احاطه كند يعنى مغلوب حوادث شويد، اين جمله ممكن است كنايه از مرگ و مير و يا حوادث ديگرى باشد كه انسان را به زانو در مى آورد، و قدرت را از او سلب مى كند.
ذكر اين استثناء، نشانهاى از درايت بارز يعقوب پيامبر است كه با آنهمه علاقه اى كه به فرزندش بنيامين داشت ، به فرزندان ديگر تكليف ما لا يطاق نكرد و گفت من فرزندم را از شما مى خواهم مگر اينكه حوادثى پيش آيد كه از قدرت بيرون باشد كه در اين صورت گناهى متوجه شما نيست .
بديهى است اگر بعضى از آنها گرفتار حادثهاى مى شدند و قدرت از آنها سلب مى گرديد، بقيه موظف بودند امانت پدر را به سوى او باز گردانند، و لذا يعقوب مى گويد مگر اينكه همه شماها مغلوب حوادث شويد.
به هر حال برادران يوسف پيشنهاد پدر را پذيرفتند، و هنگامى كه عهد و پيمان خود را در اختيار پدر گذاشتند يعقوب گفت : خداوند شاهد و ناظر و حافظ
آن است كه ما مى گوئيم (فلما آتوه موثقهم قال الله على مانقول وكيل ). نكته ها :
1 نخستين سؤ الى كه در زمينه آيات فوق به ذهن مى آيد، اين است كه چگونه يعقوب حاضر شد بنيامين را به آنها بسپارد با اينكه برادران به حكم رفتارى كه با يوسف كرده بودند افراد بد سابقه اى محسوب مى شدند، به علاوه مى دانيم آنها تنها كينه و حسد يوسف را به دل نداشتند بلكه همان احساسات را، هر چند به صورت خفيفتر، نسبت به بنيامين نيز داشتند، چنانكه در آيات آغاز سوره خوانديم اذ قالوا ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا و نحن عصبة : (گفتند: يوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوبتر است ، در حالى كه ما نيرومندتريم ).
ولى توجه به اين نكته پاسخ اين سؤ ال را روشن مى كند كه سى الى چهل سال ، از حادثه يوسف گذشته بود، و برادران جوان يوسف به سن كهولت رسيده بودند، و طبعا نسبت به سابق پخته تر شده بودند، به علاوه عوارض نامطلوب سوء قصد نسبت به يوسف را در محيط خانواده و در درون وجدان نا آرام خود به خوبى احساس مى كردند، و تجربه به آنها نشان داده بود كه فقدان يوسف نه تنها محبت پدر را متوجه آنها نساخته بلكه بى مهرى تازهاى آفريده است !
از همه اينها گذشته مساله يك مساله حياتى بود، مساله تهيه آذوقه در قحط سالى براى يك خانواده بزرگ بود، نه مانند گردش و تفريح كه براى يوسف پيشنهاد كردند، مجموع اين جهات سبب شد كه يعقوب در برابر پيشنهاد فرزندان تسليم شود، مشروط بر اينكه عهد و پيمان الهى با او ببندند كه برادرشان بنيامين را سالم نزد پدر آورند،
2 سؤ ال ديگرى كه در اينجا پيش مى آيد اين است كه آيا تنها سوگند
خوردن و عهد الهى بستن كافى بوده است كه بنيامين را بدست آنها بسپارد؟
پاسخ اين است كه مسلما عهد و سوگند به تنهائى كافى نبود ولى شواهد و قرائن نشان مى داده كه اين بار، يك واقعيت مطرح است ، نه توطئه و فريب و دروغ ، بنابراين عهد و سوگند به اصطلاح براى محكم كارى و تاكيد بيشتر بوده است ، درست مثل اينكه در عصر و زمان خود مى بينيم كه از رجال سياسى مانند رئيس جمهور و نمايندگان مجلس ، سوگند وفادارى در راه انجام وظيفه ياد مى كنند، بعد از آنكه در انتخاب آنها دقت كافى به عمل مى آورند.
آيه و ترجمه


و قال يبنى لا تدخلوا من باب وحد و ادخلوا من ابوب متفرقة و ما اغنى عنكم من الله من شى ء ان الحكم الا لله عليه توكلت و عليه فليتوكل المتوكلون (67)
و لما دخلوا من حيث امرهم ابوهم ما كان يغنى عنهم من الله من شى ء الا حاجة فى نفس يعقوب قضئها و انه لذو علم لما علمنه و لكن اكثر الناس لا يعلمون (68)




ترجمه :

67 - (هنگامى كه مى خواستند حركت كنند، يعقوب ) گفت فرزندان من ! از يك در وارد نشويد، بلكه از درهاى متفرق وارد گرديد و (من با اين دستور) نمى توانم حادثهاى را كه از سوى خدا حتمى است از شما دفع كنم ، حكم و فرمان تنها از آن خدا است بر او توكل كرده ام و همه متوكلان بايد بر او توكل كنند.
68 - و هنگامى كه از همان طريق كه پدر به آنها دستور داده وارد شدند اين كار هيچ حادثه حتمى الهى را نمى توانست از آنها دور سازد جز حاجتى در دل يعقوب (كه از
اين راه ) انجام شد (و خاطرش تسكين يافت ) و او از بركت تعليمى كه ما به او دادهايم علم فراوانى دارد در حالى كه اكثر مردم نمى دانند.
تفسير :
سرانجام برادران يوسف پس از جلب موافقت پدر، برادر كوچك را با خود همراه كردند و براى دومين بار آماده حركت به سوى مصر شدند، در اينجا پدر، نصيحت و سفارشى به آنها كرد گفت : فرزندانم ! شما از يك در وارد نشويد، بلكه از درهاى مختلف وارد شويد (و قال يا بنى لا تدخلوا من باب واحد و ادخلوا من ابواب متفرقة ).
و اضافه كرد من با اين دستور نمى توانم حادثهاى را كه از سوى خدا حتمى است از شما برطرف سازم (و ما اغنى عنكم من الله من شى ء).
ولى يك سلسله ، حوادث و پيش آمده اى ناگوار است كه قابل اجتناب مى باشد و حكم حتمى الهى در باره آن صادر نشده ، هدف من آن است كه آنها از شما بر طرف گردد و اين امكان پذير است .
و در پايان گفت : (حكم و فرمان مخصوص خدا است ) (ان الحكم الا لله ).
(بر خدا توكل كردم ) (عليه توكلت ).
و (همه متوكلان بايد بر او توكل كنند، و از او استمداد بجويند و كار خود را به او وا گذارند) (و عليه فليتوكل المتوكلون ).
بدون شك پايتخت مصر، در آن روز مانند هر شهر ديگر، ديوار و برج و بارو داشت و دروازه هاى متعدد، اما اينكه چرا يعقوب ، سفارش كرد، فرزندانش از يك دروازه وارد نشوند، بلكه تقسيم به گروههائى شوند و هر گروهى از يك دروازه وارد شود، دليل آن در آيه فوق ذكر نشده ، گروهى از مفسران گفته اند: علت آن دستور اين بوده كه برادران يوسف ، هم از جمال كافى بهره مند بودند (گر چه
يوسف نبودند ولى بالاخره برادر يوسف بودند!) و هم قامتهاى رشيد داشتند، و پدر نگران بود كه جمعيت يازده نفرى كه قيافه هاى آنها نشان مى داد از يك كشور ديگر به مصر آمده اند، توجه مردم را به خود جلب كنند، او نمى خواست از اين راه چشم زخمى به آنها برسد.
و به دنبال اين تفسير بحث مفصلى در ميان مفسران در زمينه تاثير چشم زدن در گرفته ، و شواهدى از روايات و تاريخ براى آن ذكر كرده اند كه بخواست خدا ما در ذيل آيه : و ان يكاد الذين كفروا ليزلقونك بابصارهم (آيه 21 سوره ن و القلم ) از آن بحث خواهيم كرد، و ثابت خواهيم نمود كه قسمتى از اين موضوع حق است ، و از نظر علمى نيز بوسيله سياله مغناطيسى مخصوصى كه از چشم بيرون مى پرد، قابل توجيه مى باشد، هر چند عوام الناس آنرا با مقدار زيادى از خرافات آميخته اند.
علت ديگرى كه براى اين دستور يعقوب (عليهالسلام ) ذكر شده اين است كه ممكن بود، وارد شدن دستجمعى آنها به يك دروازه مصر و حركت گروهى آنان قيافه هاى جذاب ، و اندام درشت ، حسد حسودان را بر انگيزد، و نسبت به آنها نزد دستگاه حكومت سعايت كنند، و آنها را به عنوان يك جمعيت بيگانه كه قصد خرابكارى دارند مورد سوء ظن قرار دهند، لذا پدر به آنها دستور داد از دروازه هاى مختلف وارد شوند تا جلب توجه نكنند.
بعضى از مفسران يك تفسير ذوقى نيز براى آيه فوق گفته اند و آن اينكه يعقوب مى خواست يك دستور مهم اجتماعى به عنوان بدرقه راه به فرزندان بدهد، و آن اينكه گمشده خود را از يك در نجويند بلكه از هر درى بايد وارد شوند، چرا كه بسيار مى شود انسان براى رسيدن به يك هدف گاه تنها يك راه را انتخاب مى كند و هنگامى كه به بن بست كشيد، مايوس شده ، به كنار مى رود، اما اگر
به اين حقيقت توجه داشته باشد كه گمشده ها معمولا يك راه ندارند و از طرق مختلف به جستجوى آن برخيزد، غالبا پيروز مى شود.
برادران حركت كردند و پس از پيمودن راه طولانى ميان كنعان و مصر، وارد سرزمين مصر شدند و هنگامى كه طبق آنچه پدر به آنها امر كرده بود، از راههاى مختلف وارد مصر شدند اين كار هيچ حادثه الهى را نمى توانست از آنها دور سازد (و لما دخلوا من حيث امرهم ابوهم ما كان يغنى عنهم من الله من شى ء).
بلكه تنها فايدهاش اين بود كه حاجتى در دل يعقوب بود كه از اين طريق انجام مى شد (الا حاجة فى نفس يعقوب قضاها).
اشاره به اينكه تنها اثرش تسكين خاطر پدر و آرامش قلب او بود، چرا كه او از همه فرزندان خود دور بود، و شب و روز در فكر آنها و يوسف بود، و از گزند حوادث و حسد حسودان و بدخواهان بر آنها مى ترسيد، و همين اندازه كه اطمينان داشت آنها دستوراتش را به كار مى بندند دل خوش بود.
سپس قرآن يعقوب را با اين جمله مدح و توصيف مى كند كه او از طريق تعليمى كه ما به او داديم ، علم و آگاهى داشت ، در حالى كه اكثر مردم نمى دانند (و انه لذو علم لما علمناه و لكن اكثر الناس لا يعلمون ).
اشاره به اينكه بسيارى از مردم چنان در عالم اسباب گم مى شوند كه خدا را فراموش مى كنند و خيال مى كنند مثلا چشم زخم ، اثر اجتناب ناپذير بعضى از چشمهاست ، و به همين جهت خدا و توكل بر او را فراموش كرده به دامن اين و آن مى چسبند، ولى يعقوب چنين نبود، مى دانست تا خداوند چيزى نخواهد انجام نمى پذيرد، لذا در درجه اول توكل و اعتماد او بر خدا بود و سپس به سراغ عالم اسباب مى رفت ، و در عين حال مى دانست پشت سر اين اسباب ذات پاك مسبب الاسباب است ، همانگونه كه قرآن در سوره بقره آيه 102 در باره ساحران شهر
بابل مى گويد و ما هم بضارين به من احد الا باذن الله : (آنها نمى توانستند از طريق سحر به كسى زيان برسانند، مگر اينكه خدا بخواهد) اشاره به اينكه ما فوق همه اينها اراده خدا است ، بايد دل به او بست و از او كمك خواست .
آيه و ترجمه


و لما دخلوا على يوسف اوى اليه اخاه قال انى انا اخوك فلا تبتئس بما كانوا يعملون (69)
فلما جهزهم بجهازهم جعل السقاية فى رحل اخيه ثم اذن مؤ ذن ايتها العير انكم لسرقون (70)
قالوا و اقبلوا عليهم ما ذا تفقدون (71)
قالوا نفقد صواع الملك و لمن جاء به حمل بعير و انا به زعيم (72)
قالوا تالله لقد علمتم ما جئنا لنفسد فى الارض و ما كنا سرقين (73)
قالوا فما جزوه ان كنتم كذبين (74)
قالوا جزوه من وجد فى رحله فهو جزوه كذلك نجزى الظلمين (75)
فبدأ باوعيتهم قبل وعاء اخيه ثم استخرجها من وعاء اخيه كذلك كدنا ليوسف ما كان لياخذ اخاه فى دين الملك الا ان يشاء الله نرفع درجت من نشاء و فوق كل ذى علم عليم (76)




ترجمه :

69 - هنگامى كه بر يوسف وارد شدند برادرش را نزد خود جاى داد و گفت من برادر تو هستم ، از آنچه آنها مى كنند غمگين و ناراحت نباش .
70 - و هنگامى كه بارهاى آنها را بست ظرف آبخورى ملك را در بار برادرش قرار داد سپس كسى صدا زد اى اهل قافله شما سارق هستيد!
71 - آنها رو به سوى او كردند. و گفتند چه چيز گم كرده ايد؟
72 - گفتند پيمانه ملك را، و هر كس آنرا بياورد يك بار شتر (غله ) به او داده مى شود و من ضامن (اين پاداش هستم ).
73 - گفتند به خدا سوگند شما مى دانيد ما نيامده ايم كه در اين سرزمين فساد كنيم و ما (هرگز) دزد نبوده ايم .
74 - آنها گفتند اگر دروغگو باشيد كيفر شما چيست ؟
75 - گفتند هر كس (آن پيمانه ) در بار او پيدا شود خودش كيفر آن خواهد بود (و بخاطر اين كار برده خواهد شد) ما اينگونه ستمگران را كيفر مى دهيم .
76 - در اين هنگام (يوسف ) قبل از بار برادرش به كاوش بارهاى آنها پرداخت ، و سپس آنرا از بار برادرش بيرون آورد، اينگونه راه چاره به يوسف ياد داديم او هرگز نمى توانست برادرش را مطابق آئين ملك (مصر) بگيرد مگر آنكه خدا بخواهد، درجات هر كس را بخواهيم بالا مى بريم و برتر از هر صاحب علمى ، عالمى است
تفسير
طرحى براى نگهدارى برادر
سرانجام برادران وارد بر يوسف شدند، و به او اعلام داشتند كه دستور تو را به كار بستيم و با اينكه پدر در آغاز موافق فرستادن برادر كوچك با ما نبود با اصرار او را راضى ساختيم ، تا بدانى ما به گفته و عهد خود وفاداريم .
يوسف ، آنها را با احترام و اكرام تمام پذيرفت ، و به ميهمانى خويش دعوت كرد، دستور داد هر دو نفر در كنار سفره يا طبق غذا قرار گيرند، آنها چنين كردند، در اين هنگام بنيامين كه تنها مانده بود گريه را سر داد و گفت : اگر برادرم يوسف زنده بود، مرا با خود بر سر يك سفره مى نشاند، چرا كه از يك پدر و مادر بوديم ، يوسف رو به آنها كرد و گفت : مثل اينكه برادر كوچكتان تنها
مانده است ؟ من براى رفع تنهائيش او را با خودم بر سر يك سفره مى نشانم !
سپس دستور داد براى هر دو نفر يك اطاق خواب مهيا كردند، باز بنيامين تنها ماند يوسف گفت : او را نزد من بفرستيد، در اين هنگام يوسف برادرش را نزد خود جاى داد، اما ديد او بسيار ناراحت و نگران است و دائما به ياد برادر از دست رفته اش يوسف مى باشد، در اينجا پيمانه صبر يوسف لبريز شد و پرده از روى حقيقت برداشت ، چنانكه قرآن مى گويد: هنگامى كه وارد بر يوسف شدند او برادرش را نزد خود جاى داد و گفت : من همان برادرت يوسفم ، غم مخور و اندوه به خويش راه مده و از كارهائى كه اينها مى كنند نگران مباش .
(و لما دخلوا على يوسف آوى اليه اخاه قال انى انا اخوك فلا تبتئس بما كانوا يعملون ).
(لا تبتئس ) از ماده (بؤ س ) در اصل بمعنى ضرر و شدت است ، و در اينجا به معنى اين است كه اندوهگين و غمناك مباش !
منظور از كارهاى برادران كه بنيامين را ناراحت مى كرده است ، بى مهرى هائى است كه نسبت به او و يوسف داشتند، و نقشه هائى كه براى طرد آنها از خانواده كشيدند، اكنون كه مى بينى كارهاى آنها به زيان من تمام نشد بلكه وسيله اى بود براى ترقى و تعالى من ، بنابراين تو نيز ديگر از اين ناحيه غم و اندوهى به خود راه مده .
در اين هنگام طبق بعضى از روايات ، يوسف به برادرش بنيامين گفت : آيا دوست دارى نزد من بمانى ، او گفت آرى ولى برادرانم هرگز راضى نخواهند شد چرا كه به پدر قول داده اند و سوگند ياد كرده اند كه مرا به هر قيمتى كه هست با خود باز گردانند، يوسف گفت : غصه مخور من نقشهاى مى كشم كه آنها ناچار شوند ترا نزد من بگذارند، سپس هنگامى كه بارهاى غلات را براى
برادران آماده ساخت دستور داد پيمانه گرانقيمت مخصوص را، درون بار برادرش بنيامين بگذارد (چون براى هر كدام بارى از غله مى داد) (فلما جهزهم بجهازهم جعل السقاية فى رحل اخيه ).
البته اين كار در خفا انجام گرفت ، و شايد تنها يك نفر از ماموران ، بيشتر از آن آگاه نشد، در اين هنگام ماموران كيل مواد غذائى مشاهده كردند كه اثرى از پيمانه مخصوص و گرانقيمت نيست ، در حالى كه قبلا در دست آنها بود: لذا همينكه قافله آماده حركت شد، كسى فرياد زد: اى اهل قافله شما سارق هستيد!
(ثم اذن مؤ ذن ايتها العير انكم لسارقون ).
برادران يوسف كه اين جمله را شنيدند، سخت تكان خوردند و وحشت كردند، چرا كه هرگز چنين احتمالى به ذهنشان راه نمى يافت كه بعد از اينهمه احترام و اكرام ، متهم به سرقت شوند!
لذا رو به آنها كردند و گفتند: مگر چه چيز گم كرده ايد؟
(قالوا و اقبلوا عليهم ما ذا تفقدون ).
(گفتند ما پيمانه سلطان را گم كرده ايم و نسبت به شما ظنين هستيم )
(قالوا نفقد صواع الملك ).
و از آنجا كه پيمانه گرانقيمت و مورد علاقه ملك بوده است ، هر كس آنرا بيابد و بياورد، يك بار شتر به او جايزه خواهيم داد (و لمن جاء به حمل بعير).
سپس گوينده اين سخن براى تاكيد بيشتر گفت : و من شخصا اين جايزه را تضمين مى كنم . (و انا به زعيم ).
برادران كه سخت از شنيدن اين سخن نگران و دستپاچه شدند، و نمى
دانستند جريان چيست ؟ رو به آنها كرده گفتند: به خدا سوگند شما مى دانيد ما نيامده ايم در اينجا فساد كنيم و ما هيچگاه سارق نبوده ايم (قالوا تالله لقد علمتم ما جئنا لنفسد فى الارض و ما كنا سارقين ).
اينكه گفتند شما خود مى دانيد كه ما اهل فساد و سرقت نيستيم شايد اشاره به اين باشد كه شما سابقه ما را به خوبى داريد كه در دفعه گذشته قيمت پرداختى ما را در بارهايمان گذاشتيد و ما مجددا به سوى شما بازگشتيم و اعلام كرديم كه حاضريم همه آنرا به شما باز گردانيم ، بنابراين كسانى كه از يك كشور دور دست براى اداى دين خود باز مى گردند چگونه ممكن است دست به سرقت بزنند؟
به علاوه گفته مى شود آنها به هنگام ورود در مصر دهان شترهاى خود را با دهان بند بسته بودند تا به زراعت و اموال كسى زيان نرسانند، ما كه تا اين حد رعايت مى كنيم كه حتى حيواناتمان ضررى به كسى نرسانند، چگونه ممكن است چنين كار قبيحى مرتكب شويم ؟!
در اين هنگام ماموران رو به آنها كرده گفتند اگر شما دروغ بگوئيد جزايش چيست ؟ (قالوا فما جزاؤ ه ان كنتم كاذبين ).
و (آنها در پاسخ گفتند: جزايش اين است كه هر كس پيمانه ملك ، در بار او پيدا شود خودش را، توقيف كنيد و به جاى آن برداريد) (قالوا جزاؤ ه من وجد فى رحله فهو جزاوه ).
آرى ما اين چنين ستمكاران را كيفر مى دهيم (كذلك نجزى الظالمين ).
در اين هنگام يوسف دستور داد كه بارهاى آنها را بگشايند و يك يك بازرسى
كنند، منتها براى اينكه طرح و نقشه اصلى يوسف معلوم نشود، نخست بارهاى ديگران را قبل از بار برادرش بنيامين بازرسى كرد و سپس پيمانه مخصوص را از بار برادرش بيرون آورد (فبدأ باوعيتهم قبل وعاء اخيه ثم استخرجها من وعاء اخيه ).
همينكه پيمانه دربار بنيامين پيدا شد، دهان برادران از تعجب باز ماند، گوئى كوهى از غم و اندوه بر آنان فرود آمد، و خود را در بن بست عجيبى ديدند.
از يكسو برادر آنها ظاهرا مرتكب چنين سرقتى شده و مايه سرشكستگى آنهاست ، و از سوى ديگر موقعيت آنها را نزد عزيز مصر به خطر مى اندازد، و براى آينده جلب حمايت او ممكن نيست ، و از همه اينها گذشته پاسخ پدر را چه بگويند؟ چگونه او باور مى كند كه برادران تقصيرى در اين زمينه نداشته اند؟
بعضى از مفسران نوشته اند كه در اين هنگام برادرها رو به سوى بنيامين كردند، و گفتند: اى بيخبر؟ ما را رسوا كردى ، صورت ما را سياه نمودى ، اين چه كار غلطى بود كه انجام دادى ؟ (نه به خودت رحم كردى و نه به ما و نه به خاندان يعقوب كه خاندان نبوت است ) آخر بگو كى تو اين پيمانه را برداشتى و در بار خود گذاشتى ؟
بنيامين كه باطن قضيه را مى دانست با خونسردى جواب داد اين كار را همان كس كرده است كه وجوه پرداختى شما را در بارتان گذاشت ! ولى حادثه آنچنان براى برادران ناراحت كننده بود كه نفهميدند چه مى گويد.
سپس قرآن چنين اضافه مى كند كه ما اين گونه براى يوسف ، طرح ريختيم (تا برادر خود را به گونهاى كه برادران ديگر نتوانند مقاومت كنند نزد خود نگاه دارند) (كذلك كدنا ليوسف ).
مساله مهم اينجاست كه اگر يوسف مى خواست طبق قوانين مصر با برادرش
بنيامين رفتار كند مى بايست او را مضروب سازد و به زندان بيفكند و علاوه بر اينكه سبب آزار برادر مى شد، هدفش كه نگهداشتن برادر نزد خود بود، انجام نمى گرفت ، لذا قبلا از برادران اعتراف گرفت كه اگر شما دست به سرقت زده باشيد، كيفرش نزد شما چيست ؟ آنها هم طبق سنتى كه داشتند پاسخ دادند كه در محيط ما سنت اين است كه شخص سارق را در برابر سرقتى كه كرده بر مى دارند و از او كار مى كشند، و يوسف طبق همين برنامه با آنها رفتار كرد، چرا كه يكى از طرق كيفر مجرم آنست كه او را طبق قانون و سنت خودش كيفر دهند.
به همين جهت قرآن مى گويد: يوسف نمى توانست برادرش را طبق آئين ملك مصر بر دارد و نزد خود نگهدارد (ما كان لياخذ اخاه فى دين الملك ):
سپس به عنوان يك استثناء مى فرمايد مگر اينكه خداوند بخواهد (الا ان يشاء الله ).
اشاره به اينكه : اين كارى كه يوسف انجام داد و با برادران همانند سنت خودشان رفتار كرد طبق فرمان الهى بود، و نقشهاى بود براى حفظ برادر، و تكميل آزمايش پدرش يعقوب ، و آزمايش برادران ديگر!
و در پايان اضافه مى كند ما درجات هر كس را بخواهيم بالا مى بريم (نرفع درجات من نشاء).
درجات كسانى كه شايسته باشند و همچون يوسف از بوته امتحانات ، سالم بدر آيند.
و در هر حال برتر از هر عالمى ، عالم ديگرى است (يعنى خدا) (و فوق كل ذى علم عليم ).
و هم او بود كه طرح اين نقشه را به يوسف الهام كرده بود.
نكته ها :
آيات فوق سؤ الات زيادى را بر مى انگيزد كه بايد به يك يك آنها پاسخ گفت :
1 - چرا يوسف خودش را به برادران معرفى نكرد
تا پدر را از غم جانكاه فراق زودتر رهائى بخشد.
پاسخ اين سؤ ال همانگونه كه قبلا هم اشاره شد، تكميل برنامه آزمايش پدر و برادران بوده است و به تعبير ديگر اين كار از سر هوى و هوس نبوده ، بلكه طبق يك فرمان الهى بود كه مى خواست مقاومت يعقوب را در برابر از دست دادن فرزند دوم نيز بيازمايد، و بدين طريق آخرين حلقه تكامل او پياده گردد، و نيز برادران آزموده شوند كه در اين هنگام كه برادرشان گرفتار چنين سرنوشتى شده است در برابر عهدى كه با پدر در زمينه حفظ او داشتند چه انجام خواهند داد؟
2 - چگونه بى گناهى را متهم به سرقت كرد؟
آيا جائز بود بى گناهى را متهم به سرقت كنند، اتهامى كه آثار شومش دامان بقيه برادران را هم كم و بيش مى گرفت ؟
پاسخ اين سؤ ال را نيز مى توان از اينجا يافت كه اين امر با توافق خود بنيامين بوده است چرا كه يوسف قبلا خود را به او معرفى كرده بود، و او مى دانست كه اين نقشه براى نگهدارى او چيده شده است ، و اما نسبت به برادران ، تهمتى وارد نمى شد، تنها ايجاد نگرانى و ناراحتى مى كرد، كه آن نيز در مورد يك آزمون مهم ، مانعى نداشت .
3 - نسبت سرقت به همه چه مفهومى دارد؟
آيا نسبت سرقت آنهم به صورت كلى و همگانى با جمله انكم لسارقون (شما سارق هستيد) دروغ نبود؟ مجوز اين دروغ و تهمت چه بوده است ؟
پاسخ اين سؤ ال نيز با تحليل زير روشن مى شود كه :
اولا: معلوم نيست كه گوينده اين سخن چه كسانى بودند، همين اندازه درقرآن مى خوانيم قالوا (گفتند) ممكن است گويندگان اين سخن جمعى از كارگزاران يوسف باشند كه وقتى كه پيمانه مخصوص را نيافتند يقين پيدا كردند كه يكى از كاروانيان كنعان آن را ربوده است ، و معمول است كه اگر چيزى در ميان گروهى كه متشكل هستند ربوده شود و رباينده اصلى شناخته نشود، همه را مخاطب مى سازند و مى گويند شما اين كار را كرديد، يعنى يكى از شما يا جمعى از شما.
ثانيا: طرف اصلى سخن كه بنيامين بود به اين نسبت راضى بود چرا كه اين نقشه ظاهرا او را متهم به سرقت مى كرد اما در واقع ، مقدمه اى بود براى ماندن او نزد برادرش يوسف .
و اينكه همه آنها در مظان اتهام واقع شدند، موضوع زودگذرى بود كه به مجرد بازرسى بارهاى برادران يوسف بر طرف گرديد، و طرف اصلى دعوا (بنيامين ) شناخته شد.
بعضى نيز گفته اند منظور از سرقت ، كه در اينجا به آنها نسبت داده شد، مربوط به گذشته و سرقت كردن يوسف را از پدرش يعقوب بوسيله برادران بوده است اما اين در صورتى است كه اين نسبت به وسيله يوسف به آنها داده شده باشد چرا كه او از سابقه امر آگاهى داشت و شايد جمله بعد اشاره اى به آن داشته باشد چرا كه ماموران يوسف نگفتند شما پيمانه ملك را دزديده ايد بلكه گفتند: نفقد صواع الملك : ما پيمانه ملك را نمى يابيم (ولى پاسخ اول صحيح تر به نظر مى رسد).
4 - كيفر سرقت در آن زمان چه بوده - از آيات فوق استفاده مى شود كه مجازات سرقت در ميان مصريان و مردم كنعان متفاوت بوده ، نزد برادران يوسف و احتمالا مردم كنعان ، مجازات اين عمل ، بردگى (هميشگى يا موقت ) سارق
در برابر سرقتى كه انجام داده است بوده ، ولى در ميان مصريان اين مجازات معمول نبوده است ، بلكه از طرق ديگر مانند زدن و به زندان افكندن ، سارقين را مجازات مى كردند.
به هر حال اين جمله دليل بر آن نمى شود كه در هيچيك از اديان آسمانى برده گرفتن كيفر سارق بوده است ، چه بسا يك سنت معمولى در ميان گروهى از مردم آن زمان محسوب مى شده ، و در تاريخچه بردگى نيز مى خوانيم كه در ميان اقوام خرافى ، بدهكاران را به هنگامى كه از پرداختن بدهى خود عاجز مى شدند به بردگى مى گرفتند.
5 - سقايه يا صواع - در آيات فوق گاهى تعبير به (صواع ) (پيمانه ) و گاهى تعبير به (سقايه ) (ظرف آبخورى ) شده است ، و منافاتى ميان اين دو نيست ، زيرا چنين به نظر مى رسد كه اين پيمانه در آغاز ظرف آبخورى ملك بوده است ، اما هنگامى كه غلات در سرزمين مصر گران و كمياب و جيره بندى شد، براى اظهار اهميت آن و اينكه مردم نهايت دقت را در صرفه جوئى به خرج دهند، آنرا با ظرف آبخورى مخصوص ملك ، پيمانه مى كردند.
مفسران در خصوصيات اين ظرف مطالب زيادى دارند، بعضى گفته اند از نقره بوده ، بعضى گفته اند از طلا، و بعضى اضافه كرده اند كه جواهر نشان بوده است ، و در بعضى از روايات غير معتبر نيز اشاره اى به اينگونه مطالب شده است ، اما هيچيك دليل روشنى ندارد.
آنچه مسلم است پيمانهاى بوده كه روزى پادشاه مصر از آن آب مى نوشيده و سپس تبديل به پيمانه شده است .
اينهم بديهى است كه تمام نيازمنديهاى يك كشور را نمى توان با چنين پيمانهاى اندازه گيرى كرد، شايد اين عمل جنبه سمبوليك داشته و براى نشان دادن كميابى و اهميت غلات در آن سالهاى مخصوص بوده است تا مردم در مصرف آنها نهايت صرفه جوئى را كنند.
ضمنا از آنجا كه اين پيمانه در آن هنگام در اختيار يوسف بوده ، سبب مى شده كه اگر بخواهند سارق را ببردگى بگيرند، بايد برده صاحب پيمانه يعنى شخص يوسف شود و نزد او بماند و اين همان چيزى بود كه يوسف درست براى آن نقشه كشيده بود.
آيه و ترجمه


قالوا ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل فاسرها يوسف فى نفسه و لم يبدها لهم قال انتم شر مكانا و الله اعلم بما تصفون (77)
قالوا يايها العزيز ان له ابا شيخا كبيرا فخذ احدنا مكانه انا نرئك من المحسنين (78)
قال معاذ الله ان ناخذ الا من وجدنا متعنا عنده انا اذا لظلمون (79)




ترجمه :

77 - (برادران ) گفتند اگر او (بنيامين ) دزدى كرده (تعجب نيست ) برادرش (يوسف ) نيز قبل از او دزدى كرده ، يوسف (سخت ناراحت شد و) اين (ناراحتى ) را در درون خود پنهان داشت و براى آنها اظهار نداشت (همين اندازه ) گفت شما بدتر هستيد و خدا از آنچه توصيف مى كنيد آگاه تر است .
78 - گفتند اى عزيز او پدر پيرى دارد (و سخت ناراحت مى شود) يكى از ما را به جاى او بگير، ما تو را از نيكوكاران مى بينيم .
79 - گفت پناه بر خدا كه ما غير از آن كس كه متاع خود را نزد او يافتهايم بگيريم كه در آن صورت از ظالمان خواهيم بود!
تفسير :
چرا فداكارى برادران يوسف پذيرفته نشد؟
برادران سرانجام باور كردند كه برادرشان بنيامين دست به سرقت زشت و شومى زده است ، و سابقه آنها را نزد عزيز مصر به كلى خراب كرده است و لذا براى اينكه خود را تبرئه كنند گفتند: اگر اين پسر دزدى كند چيز عجيبى نيست ، چرا كه برادرش (يوسف ) نيز قبلا مرتكب چنين كارى شده است كه هر دو از يك پدر و مادرند و حساب آنها از ما كه از مادر ديگرى هستيم جدا است ! (قالوا ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل ).
و به اين ترتيب خواستند خطفاصلى ميان خود و بنيامين بكشند و سرنوشت او را با برادرش يوسف پيوند دهند!
يوسف از شنيدن اين سخن سخت ناراحت شد و آن را در دل مكتوم داشت ، و براى آنها آشكار نساخت (فاسرها يوسف فى نفسه و لم يبدها لهم ).
چرا كه او مى دانست آنها با اين سخن ، مرتكب تهمت بزرگى شده اند، ولى به پاسخ آنها نپرداخت ، همين اندازه سربسته به آنها گفت : شما از آن كسى كه اين نسبت را به او مى دهيد بدتريد - يا - شما نزد من از نظر مقام و منزلت بدترين مردميد (قال انتم شر مكانا).
سپس افزود: خداوند در باره آنچه ميگوئيد آگاهتر است (و الله اعلم بما تصفون ).
درست است كه برادران يوسف تهمت ناروائى به برادرشان يوسف زدند به گمان اينكه خود را در اين لحظات بحرانى تبرئه كنند، ولى بالاخره اين كار بهانه و دستاويزى مى خواهد كه چنين نسبتى را به او بدهند، به همين جهت مفسران در اين زمينه به كاوش ‍ پرداخته و سه روايت از تواريخ پيشين در اين زمينه
نقل كرده اند:
نخست اينكه : يوسف بعد از وفات مادرش نزد عمه اش زندگى مى كرد و او سخت به يوسف علاقمند بود، هنگامى كه بزرگ شد و يعقوب خواست او را از عمه اش باز گيرد، عمه اش چاره اى انديشيد و آن اينكه كمربند يا شال مخصوصى كه از اسحاق در خاندان آنها به يادگار مانده بود بر كمر يوسف بست ، و ادعا كرد كه او مى خواسته آنرا از وى بربايد، و طبق قانون و سنتشان يوسف را در برابر آن كمر بند و شال مخصوص نزد خود نگهداشت .
ديگر اينكه يكى از خويشاوندان مادرى يوسف بتى داشت كه يوسف آنرا برداشت و شكست و بر جاده افكند و لذا او را متهم به سرقت كردند در حالى كه هيچ يك از اينها سرقت نبوده است .
و ديگر اينكه گاهى او مقدارى غذا از سفره بر مى داشت و به مسكينها و مستمندان مى داد، و به همين جهت برادران بهانه جو اين را دستاويزى براى متهم ساختن او به سرقت قرار دادند، در حالى كه هيچيك از آنها گناهى نبود، آيا اگر كسى لباسى را در بر انسان كند و او نداند مال ديگرى است و بعد متهم به سرقتش كند، صحيح است ؟ و آيا برداشتن بت و شكستنش گناهى دارد؟ و نيز چه مانعى دارد كه انسان چيزى از سفره پدرش كه يقين دارد مورد رضايت اوست بردارد و به مسكينان بدهد؟!
هنگامى كه برادران ديدند برادر كوچكشان بنيامين طبق قانونى كه خودشان آن را پذيرفته اند مى بايست نزد عزيز مصر بماند و از سوى ديگر با پدر پيمان بستهاند كه حداكثر كوشش خود را در حفظ و باز گرداندن بنيامين به خرج دهند، رو به سوى يوسف كه هنوز براى آنها ناشناخته بود كردند و گفتند اى عزيز مصر! و اى زمامدار بزرگوار او پدرى دارد پير و سالخورده كه قدرت بر تحمل
فراق او را ندارد ما طبق اصرار تو او را از پدر جدا كرديم و او از ما پيمان مؤ كد گرفته كه به هر قيمتى هست ، او را باز گردانيم ، بيا بزرگوارى كن و يكى از ما را بجاى او بگير (قالوا يا ايها العزيز ان له ابا شيخا كبيرا فخذ احدنا مكانه ).
(چرا كه ما ترا از نيكوكاران مى يابيم ) و اين اولين بار نيست كه نسبت به ما محبت فرمودى بيا و محبت خود را با اين كار تكميل فرما (انا نريك من المحسنين )
يوسف اين پيشنهاد را شديدا نفى كرد و گفت : پناه بر خدا چگونه ممكن است ما كسى را جز آنكس كه متاع خود را نزد او يافتهايم بگيريم هرگز شنيده ايد آدم با انصافى ، بى گناهى را به جرم ديگرى مجازات كنند (قال معاذ الله ان ناخذ الا من وجدنا متاعنا عنده ).
اگر چنين كنيم مسلما ظالم خواهيم بود (انا اذا لظالمون ).
قابل توجه اينكه يوسف در اين گفتار خود هيچگونه نسبت سرقت به برادر نمى دهد بلكه از او تعبير مى كند به كسى كه متاع خود را نزد او يافتهايم ، و اين دليل بر آن است كه او دقيقا توجه داشت كه در زندگى هرگز خلاف نگويد.
آيه و ترجمه


فلما استيسوا منه خلصوا نجيا قال كبيرهم الم تعلموا ان اباكم قد أ خذ عليكم موثقا من الله و من قبل ما فرطتم فى يوسف فلن ابرح الا رض حتى ياذن لى ابى او يحكم الله لى و هو خير الحكمين (80)
ارجعوا الى ابيكم فقولوا يابانا ان ابنك سرق و ما شهدنا الا بما علمنا و ما كنا للغيب حفظين (81)
و سل القرية التى كنا فيها و العير التى اقبلنا فيها و انا لصدقون (82)




ترجمه :

80 - هنگامى كه (برادران ) از او مايوس شدند به كنارى رفتند و با هم به نجوى پرداختند، بزرگترين آنها گفت آيا نمى دانيد پدرتان از شما پيمان الهى گرفته و پيش از اين در باره يوسف كوتاهى كرديد لذا من از اين سرزمين حركت نمى كنم تا پدرم بمن اجازه دهد يا خدا فرمانش را در باره من صادر كند كه او بهترين حكم كنندگان است .
81 - شما به سوى پدرتان باز گرديد و بگوئيد پدر (جان ) پسرت دزدى كرد و ما جز به آنچه مى دانستيم گواهى نداديم و ما از غيب آگاه نبوديم !
82 - (براى اطمينان بيشتر) از آن شهر كه در آن بوديم سؤ ال كن و نيز از آن قافله كه با آن آمديم بپرس و ما (در گفتار خود) صادق هستيم .
تفسير :
برادران سرافكنده به سوى پدر بازگشتند؟
برادران آخرين تلاش و كوشش خود را براى نجات بنيامين كردند، ولى تمام راهها را بروى خود بسته ديدند، از يكسو مقدمات كار آنچنان چيده شده بود كه ظاهرا تبرئه برادر امكان نداشت ، و از سوى ديگر پيشنهاد پذيرفتن فرد
ديگرى را به جاى او نيز از طرف عزيز، پذيرفته نشد لذا مايوس شدند و تصميم به مراجعت به كنعان و گفتن ماجرا براى پدر را گرفتند، قرآن مى گويد: هنگامى كه آنها از عزيز مصر - يا از نجات برادر - مايوس شدند به گوشهاى آمدند و خود را از دگران جدا ساختند و به نجوى و سخنان در گوشى پرداختند (فلما استيئسوا منه خلصوا نجيا).
(خلصوا) يعنى خالص شدند كنايه از جدا شدن از ديگران و تشكيل جلسه خصوصى است ، و (نجى ) از ماده مناجات ، در اصل از (نجوه ) به معنى سرزمين مرتفع گرفته شده ، چون سرزمينهاى مرتفع از اطراف خود جدا هستند و جلسات سرى و سخنان در گوشى از اطرافيان جدا مى شود به آن نجوى مى گويند (بنابراين نجوى ، هر گونه سخن محرمانه را اعم از اينكه در گوشى باشد يا در جلسه سرى ، شامل مى شود).
جمله (خلصوا نجيا) همانگونه كه بسيارى از مفسران گفته اند از فصيح ترين و زيباترين تعبيرات قرآنى است كه در دو كلمه ، مطالب فراوانى را كه در چند جمله بايد بيان مى شد، بيان كرده است .
به هر حال ، برادر بزرگتر در آن جلسه خصوصى به آنها گفت : مگر نمى دانيد كه پدرتان از شما پيمان الهى گرفته است كه بنيامين را به هر قيمتى كه ممكن است باز گردانيد (قال كبير هم الم تعلموا ان اباكم قد اخذ عليكم موثقا من الله ).
و (شما همان كسانى هستيد كه پيش از اين نيز در باره يوسف ، كوتاهى كرديد و سابقه خود را نزد پدر بد نموديد، (و من قبل ما فرطتم فى يوسف ).
حال كه چنين است ، من از جاى خود (يا از سرزمين مصر) حركت نمى كنم ، و به اصطلاح در اينجا متحصن مى شوم ) مگر اينكه پدرم به من اجازه دهد، و يا خداوند فرمانى در باره من صادر كند كه او بهترين حاكمان است (فلن ابرح الارض حتى ياذن لى ابى او يحكم الله لى و هو خير الحاكمين ).
منظور از اين فرمان ، يا فرمان مرگ است يعنى از اينجا حركت نمى كنم تا بميرم ، و يا راه چاره اى است كه خداوند پيش بياورد و يا عذر موجهى كه نزد پدر بطور قطع پذيرفته باشد.
سپس برادر بزرگتر به ساير برادران دستور داد كه شما به سوى پدر باز گرديد و بگوئيد پدر! فرزندت دست به دزدى زد! (ارجعوا الى ابيكم فقولوا يا ابانا ان ابنك سرق ).
(و اين شهادتى را كه ما مى دهيم به همان مقدارى است كه ما آگاه شديم ) همين اندازه كه ما ديديم پيمانه ملك را از بار برادرمان خارج ساختند، كه نشان مى داد او مرتكب سرقت شده است ، و اما باطن امر با خداست و ما شهدنا الا بما علمنا).
(و ما از غيب خبر نداشتيم ) (و ما كنا للغيب حافظين )
اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد كه منظور برادران اين بوده است كه به پدر بگويند اگر در نزد تو گواهى داديم و تعهد كرديم كه برادر را مى بريم و باز مى گردانيم به خاطر اين بود كه ما از باطن كار او خبر نداشتيم و ما از غيب آگاه نبوديم كه سرانجام كار او به اينجا مى رسد.
سپس براى اينكه هر گونه سوء ظن را از پدر دور سازند و او را مطمئن كنند كه جريان امر همين بوده نه كم و نه زياد، گفتند: براى تحقيق بيشتر از شهرى
كه ما در آن بوديم سؤ ال كن (و سئل القرية التى كنا فيها).
(و همچنين از قافله اى كه با آن قافله به سوى تو آمديم و طبعا افرادى از سرزمين كنعان و از كسانى كه تو بشناسى در آن وجود دارد، مى توانى حقيقت حال را بپرسى ) (و العير التى اقبلنا فيها)
و به هر حال (مطمئن باش كه ما در گفتار خود صادقيم و جز حقيقت چيزى نمى گوئيم ) (و انا لصادقون )
از مجموع اين سخن استفاده مى شود كه مساله سرقت بنيامين در مصر پيچيده بوده كه كاروانى از كنعان به آن سرزمين آمده و از ميان آنها يك نفر قصد داشته است پيمانه ملك را با خود ببرد كه ماموران ملك به موقع رسيده اند و پيمانه را گرفته و شخص او را بازداشت كرده اند، و شايد اينكه برادران گفتند از سرزمين مصر، سؤ ال كن كنايه از همين است كه آنقدر اين مساله ، مشهور شده كه در و ديوار هم مى داند!
نكته ها :
1 - برادر بزرگتر كه بود؟ - بعضى گفته اند نام او روبين (روبيل ) و بعضى او را شمعون دانسته اند، و بعضى يهودا، و در اينكه منظور بزرگتر از
نظر سن است يا عقل ، نيز در ميان مفسران گفتگو است ، ولى ظاهر آيه بزرگتر از نظر سن است .
2 - داورى بر اساس قرائن حال - از اين آيه ضمنا استفاده مى شود كه قاضى مى تواند به قرائن قطعيه عمل كند، هر چند اقرار و شهودى در كار نباشد، زيرا در جريان كار برادران يوسف نه شهودى بود و نه اقرارى ، تنها پيدا شدن پيمانه ملك از بار بنيامين دليل به مجرميت او شمرده شد و با توجه به اينكه هر يك از آنها شخصا بار خود را پر مى كردند و يا لااقل به هنگام پر كردن آن حاضر بودند و اگر قفل و بندى داشت ، كليدش در اختيار خود آنها بود و از طرفى ، هيچكس باور نمى كرد كه در اينجا نقشه اى در كار است و مسافران كنعان (برادران يوسف ) در اين شهر، دشمن نداشتند كه بخواهد براى آنها توطئه كند.
مجموع اين جهات سبب مى شد كه از مشاهده پيمانه ملك ، در بار بنيامين ، علم به اقدام شخص او به چنين كارى حاصل شود.
اين موضوع كه دنياى امروز در داوريهايش روى آن تكيه مى كند از نظر فقه اسلامى نياز به بررسى بيشترى دارد، چرا كه در مباحث قضائى روز فوق - العاده مؤ ثر است و جاى اين بحث كتاب القضاء است .
3 - از آيات فوق برمى آيد كه برادران يوسف از نظر روحيه با هم بسيار متفاوت بودند برادر بزرگتر سخت ، به عهد و ميثاق خود پايبند بود، در حالى كه برادران ديگر همين اندازه كه ديدند گفتگوهايشان با عزيز مصر به جائى نرسيد خود را معذور دانسته ، دست از تلاش بيشتر برداشتند، و البته حق با برادر بزرگتر بود، چرا كه با تحصن در شهر مصر و مخصوصا نزديك دربار عزيز اين اميد مى رفت كه او بر سر لطف آيد و به خاطر يك پيمانه كه سرانجام پيدا شد مرد غريبى را به قيمت داغدار كردن برادران و پدر پيرش ‍ مجازات نكند، لذا او بخاطر همين احتمال در مصر ماند و برادران را براى كسب دستور به خدمت
پدر فرستاد، تا ماجرا را براى او شرح دهند.
آيه و ترجمه


قال بل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل عسى الله ان ياتينى بهم جميعا انه هو العليم الحكيم (83)
و تولى عنهم و قال ياسفى على يوسف و ابيضت عيناه من الحزن فهو كظيم (84)
قالوا تالله تفتؤ ا تذكر يوسف حتى تكون حرضا او تكون من الهلكين (85)
قال انما اشكوا بثى و حزنى الى الله و اعلم من الله ما لا تعلمون (86)




ترجمه :

83 - (يعقوب ) گفت نفس (و هوى و هوس ) مساله را چنين در نظرتان تزيين داده ، من شكيبائى مى كنم شكيبائى جميل (و خالى از كفران )، اميدوارم خداوند همه آنها را به من باز گرداند چرا كه او عليم و حكيم است .
84 - و از آنها روى برگرداند و گفت وا اسفا بر يوسف !، و چشمان او از اندوه سفيد شد اما او خشم خود را فرو ميبرد (و هرگز كفران نمى كرد).
85 - گفتند بخدا تو آنقدر ياد يوسف ميكنى تا مشرف به مرگ شوى يا هلاك گردى !
86 - گفت من تنها غم و اندوهم را به خدا ميگويم (و شكايت نزد او ميبرم ) و از خدا چيزهائى ميدانم كه شما نميدانيد.
تفسير :
من از خدا الطافى سراغ دارم كه نميدانيد!
برادران از مصر حركت كردند در حالى كه برادر بزرگتر و كوچكتر را در آنجا گذاردند، و با حال پريشان و نزار به كنعان بازگشتند و به خدمت پدر شتافتند، پدر كه آثار غم و اندوه را در بازگشت از اين سفر - به عكس سفر سابق
بر چهره هاى آنها مشاهده كرد فهميد آنها حامل خبر ناگوارى هستند، بخصوص اينكه اثرى از بنيامين و برادر بزرگتر در ميان آنها نبود، و هنگامى كه برادران جريان حادثه را بى كم و كاست ، شرح دادند يعقوب برآشفت ، رو به سوى آنها كرده گفت : هوسهاى نفسانى شما، مساله را در نظرتان چنين منعكس ساخته و تزيين داده است ! (قال بل سولت لكم انفسكم امرا).
يعنى درست همان جملهاى را در پاسخ آنها گفت كه پس از حادثه يوسف به هنگامى كه آن طرح دروغين را بيان كردند، ذكر نمود.
در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه آيا يعقوب تنها بخاطر سابقه سوء آنها به آنها سوء ظن برد و يقين كرد كه آنها دروغ مى گويند و توطئه اى در كار است در حالى كه اين كار نه تنها از پيامبرى چون يعقوب بعيد به نظر مى رسد، بلكه از افراد عادى نيز بعيد است كه تنها كسى را با يك سابقه سوء بطور قطع متهم سازند، با اينكه طرف مقابل شهودى نيز براى خود آورده است ، و راه تحقيق نيز بسته نيست .
يا اينكه هدف از اين جمله بيان نكته ديگرى بوده است ، از جمله اينكه : 1 - چرا شما با ديدن پيمانه ملك درون بار برادر تسليم شديد كه او سرقت كرده است در حالى كه اين به تنهائى نميتواند يك دليل منطقى بوده باشد؟
2 - چرا شما به عزيز مصر گفتيد جزاى سارق اين است كه او را به بردگى بردارد در حالى كه اين يك قانون الهى نيست بلكه سنتى است نادرست در ميان مردم كنعان (و اين در صورتى است كه بر خلاف گفته جمعى از مفسران اين قانون را از شريعت يعقوب ندانيم ).
3 - چرا شما در برابر اين ماجرا به سرعت تسليم شديد و همچون برادر بزرگتر مقاومت به خرج نداديد، در حالى كه پيمان الهى مؤ كد با من بسته
بوديد؟
سپس يعقوب به خويشتن بازگشت و گفت : من زمام صبر را از دست نميدهم و شكيبائى نيكو و خالى از كفران مى كنم (فصبر جميل )
(اميدوارم خداوند همه آنها (يوسف و بنيامين و فرزند بزرگم ) را به من بازگرداند) (عسى الله ان ياتينى بهم جميعا).
چرا كه من ميدانم او از درون دل همه آگاه است و از همه حوادثى كه گذشته و ميگذرد با خبر به علاوه او حكيم است و هيچ كارى را بدون حساب نمى كند. (انه هو العليم الحكيم ).
در اين حال غم و اندوهى سراسر وجود يعقوب را فرا گرفت و جاى خالى بنيامين همان فرزندى كه مايه تسلى خاطر او بود، وى را به ياد يوسف عزيزش افكند، به ياد دورانى كه اين فرزند برومند با ايمان باهوش زيبا در آغوشش بود و استشمام بوى او هر لحظه زندگى و حيات تازه اى به پدر ميبخشيد، اما امروز نه تنها اثرى از او نيست بلكه جانشين او بنيامين نيز به سرنوشت دردناك و مبهمى همانند او گرفتار شده است ، در اين هنگام روى از فرزندان برتافت و گفت : وا اسفا بر يوسف ! (و تولى عنهم و قال يا اسفا على يوسف ).
برادران كه از ماجراى بنيامين ، خود را شرمنده در برابر پدر مى ديدند، از شنيدن نام يوسف در فكر فرو رفتند و عرق شرم بر جبين آنها آشكار گرديد.
اين حزن و اندوه مضاعف ، سيلاب اشك را، بى اختيار از چشم يعقوب
جارى مى ساخت تا آن حد كه چشمان او از اين اندوه سفيد و نابينا شد
(و ابيضت عيناه من الحزن ).
و اما با اين حال سعى مى كرد، خود را كنترل كند و خشم را فرو بنشاند و سخنى بر خلاف رضاى حق نگويد (او مرد با حوصله و بر خشم خويش مسلط بود)
(فهو كظيم ).
ظاهر آيه فوق اين است كه يعقوب تا آن زمان نابينا نشده بود، بلكه اين غم و اندوه مضاعف و ادامه گريه و ريختن اشك بينائى او را از ميان برد و همانگونه كه سابقا هم اشاره كرديم اين يك امر اختيارى نبود كه با صبر جميل منافات داشته باشد برادران كه از مجموع اين جريانها، سخت ناراحت شده بودند، از يكسو وجدانشان به خاطر داستان يوسف معذب بود، و از سوى ديگر به خاطر بنيامين خود را در آستانه امتحان جديدى مى ديدند، و از سوى سوم نگرانى مضاعف پدر بر آنها، سخت و سنگين بود، با ناراحتى و بيحوصلگى ، به پدر گفتند به خدا سوگند تو آنقدر يوسف يوسف ميگوئى تا بيمار و مشرف به مرگ شوى يا هلاك گردى (قالوا تالله تفتئوا تذكر يوسف حتى تكون حرضا او تكون من الهالكين ).
اما پير كنعان آن پيامبر روشن ضمير در پاسخ آنها گفت : من شكايتم
را به شما نياوردم كه چنين ميگوئيد، من غم و اندوهم را نزد خدا ميبرم و به او شكايت مى آورم (قال انما اشكوا بثى و حزنى الى الله ) (1).
(و از خدايم لطفها و كرامتها و چيزهائى سراغ دارم كه شما نميدانيد)
(و اعلم من الله مالا تعلمون ).
آيه و ترجمه


يبنى اذهبوا فتحسسوا من يوسف و اخيه و لا تايسوا من روح الله انه لا يايس من روح الله الا القوم الكفرون (87)
فلما دخلوا عليه قالوا يايها العزيز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضعة مزجئة فاوف لنا الكيل و تصدق علينا ان الله يجزى المتصدقين (88)
قال هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذ انتم جهلون (89)
قالوا اءءنك لانت يوسف قال انا يوسف و هذا اخى قد من الله علينا انه من يتق و يصبر فان الله لا يضيع اجر المحسنين (90)
قالوا تالله لقد ءاثرك الله علينا و ان كنا لخطين (91)
قال لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الرحمين (92)
اذهبوا بقميصى هذا فالقوه على وجه ابى يات بصيرا و اتونى باهلكم اجمعين (93)




ترجمه :

87 - پسرانم ! برويد و از يوسف و برادرش تفحص كنيد، و از رحمت خدا مايوس نشويد كه از رحمت خدا جز قوم كافر مايوس ‍ نمى شوند.
88- هنگامى كه آنها وارد بر او (يوسف ) شدند گفتند اى عزيز! ما و خاندان ما را ناراحتى فرا گرفته و متاع كمى (براى خريد مواد غذائى ) با خود آورده ايم ، پيمانه ما را بطور كامل وفا كن و بر ما تصدق بنما كه خداوند متصدقان را پاداش مى دهد.
89 - گفت آيا دانستيد چه با يوسف و برادرش كرديد آنگاه كه جاهل بوديد؟!
90 - گفتند آيا تو همان يوسف هستى ؟! گفت (آرى ) منم يوسف ! و اين برادر من است خداوند بر ما منت گذارده ، هر كس تقوى پيشه كند و شكيبائى و استقامت نمايد (سرانجام پيروز مى شود) چرا كه خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند.
91 - گفتند بخدا سوگند خداوند تو را بر ما مقدم داشته ، و ما خطا كار بوديم .
92 - گفت امروز ملامت و توبيخى بر شما نيست خداوند شما را مى بخشد، و ارحم الراحمين است !
93 - اين پيراهن مرا ببريد و به صورت پدرم بيندازيد، بينا مى شود، و همگى خانواده نزد من آئيد.
تفسير :
بكوشيد و ماءيوس نشويد كه ياءس نشانه كفر است !
قحطى در مصر و اطرافش از جمله كنعان بيداد مى كرد، مواد غذائى به كلى تمام مى شود، دگربار يعقوب فرزندان را دستور به حركت كردن به سوى مصر و تامين مواد غذائى مى دهد، ولى اين بار در سرلوحه خواسته هايش جستجو از يوسف و برادرش بنيامين را قرار مى دهد و مى گويد: فرزندانم برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد (يا بنى اذهبوا فتحسسوا من يوسف و اخيه ).
و از آنجا كه فرزندان تقريبا اطمينان داشتند كه يوسفى در كار نمانده ، و از اين توصيه و تاكيد پدر تعجب مى كردند، يعقوب به آنها گوشزد مى كند از رحمت الهى هيچگاه مايوس نشويد كه قدرت او مافوق همه مشكلات و سختيها است و لا تياسوا من روح الله ).
(چرا كه تنها كافران بى ايمان كه از قدرت خدا بيخبرند از رحمتش مايوس مى شوند (انه لا ييئس من روح الله الا القوم الكافرون ).
تحسس از ماده حس به معنى جستجوى چيزى از طريق حس است ، و در اينكه آيا با تجسس چه تفاوتى دارد؟ در ميان مفسران و ارباب
لغت گفتگو است : ابن عباس نقل شده كه (تحسس ) در امور خير است و (تجسس ) در امور شر. بعضى ديگر گفته اند تحسس ، كوشش براى شنيدن سرگذشت اشخاص و اقوام است ، اما تجسس كوشش براى جستجوى عيبها.
و بعضى هر دو را به يك معنى دانسته اند، ولى با توجه به حديثى كه مى گويد (لا تجسسوا و لا تحسسوا) روشن مى شود كه اين دو با هم مختلفند، و نظر ابن عباس در تفاوت ميان اين دو متناسب معنى آيات مورد بحث به نظر مى رسد، و اگر ميبينيم كه در حديث از هر دو نهى شده ممكن است اشاره به اين باشد كه جستجو در كار مردم نكنيد نه در كار خيرشان و نه در كار شرشان .
(روح ) به معنى رحمت ، و راحت و فرج و گشايش كار است .
(راغب ) در مفردات مى گويد: روح (بر وزن لوح ) و روح (بر وزن نوح ) هر دو در اصل به يك معنى است ، و به معنى جان و تنفس ‍ است ، سپس روح (بر وزن لوح ) به رحمت و فرج آمده است (بخاطر اينكه هميشه به هنگام گشايش مشكلات ، روح و جان تازهاى به انسان دست مى دهد و نفس آزاد ميكشد).
به هر حال فرزندان يعقوب بارها را بستند و روانه مصر شدند و اين سومين مرتبه است كه آنها به اين سرزمين پرحادثه وارد مى شوند.
در اين سفر بر خلاف سفرهاى گذشته يكنوع احساس شرمندگى روح آنها را آزار مى دهد، چرا كه سابقه آنها در مصر و نزد عزيز: سخت آسيب ديده ، و بد نام شده اند، و شايد بعضى آنها را به عنوان گروه سارقان كنعان بشناسند، از سوى ديگر متاع قابل ملاحظه اى براى معاوضه با گندم و ساير مواد غذائى ، همراه ندارند، از دست دادن برادر دوم ، بنيامين و ناراحتى فوق العاده پدر بر مشكلات آنان افزوده ، و در واقع كارد به استخوانشان رسيده است ، تنها چيزى كه در ميان انبوه اين مشكلات و ناراحتيهاى جانفرسا مايه تسلى خاطر آنها
است ، همان جمله اخير پدر است كه مى فرمود: از رحمت خدا مايوس نباشيد كه هر مشكلى براى او سهل و آسان است .
(آنها وارد بر يوسف شدند، و در اين هنگام با نهايت ناراحتى رو به سوى او كردند و گفتند: اى عزيز! ما و خاندان ما را قحطى و ناراحتى و بلا فرا گرفته است ) (فلما دخلوا عليه قالوا يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر).
(و تنها متاع كم و بى ارزشى همراه آورده ايم (و جئنا ببضاعة مزجاة )
اما با اين حال به كرم و بزرگوارى تو تكيه كرده ايم ، و انتظار داريم كه پيمانه ما را بطور كامل وفا كنى (فاوف لنا الكيل ).
و در اين كار بر ما منت گذار و تصدق كن (و تصدق علينا). و پاداش خود را از ما مگير، بلكه از خدايت بگير، چرا كه خداوند كريمان و متصدقان را پاداش خير مى دهد (ان الله يجزى المتصدقين ).
جالب اينكه برادران يوسف ، با اينكه پدر تاكيد داشت در باره يوسف و برادرش به جستجو بر خيزيد و مواد غذائى در درجه بعد قرار داشت ، به اين گفتار چندان توجه نكردند، و نخست از عزيز مصر تقاضاى مواد غذائى نمودند، شايد به اين علت بود كه چندان اميدى به پيدا شدن يوسف نداشتند، و يا به اين علت كه آنها فكر كردند بهتر اين است خود را در همان چهره خريداران مواد غذائى كه طبيعى تر است قرار دهند، و تقاضاى آزاد ساختن برادر را تحت الشعاع نمايند تا تاثير بيشترى در عزيز مصر داشته باشد.
بعضى گفته اند: منظور از (تصدق علينا) همان آزادى برادر بوده ، و گرنه در مورد مواد غذائى ، قصدشان گرفتن جنس بدون عوض ‍ نبوده است ، تا نام تصدق بر آن گذارده شود.
در روايات نيز مى خوانيم كه برادران حامل نامه اى از طرف پدر براى عزيز مصر بودند كه در آن نامه ، يعقوب ، ضمن تمجيد از عدالت و دادگرى و محبتهاى عزيز مصر، نسبت به خاندانش ، و سپس معرفى خويش و خاندان نبوتش شرح ناراحتيهاى خود را به خاطر از دست دادن فرزندش يوسف و فرزند ديگرش بنيامين و گرفتاريهاى ناشى از خشكسالى را براى عزيز مصر كرده بود.
و در پايان نامه از او خواسته بود كه بنيامين را آزاد كند و تاكيد نموده بود كه ما خاندانى هستيم كه هرگز سرقت و مانند آن در ما نبوده و نخواهد بود.
هنگامى كه برادرها نامه پدر را بدست عزيز مى دهند، نامه را گرفته و ميبوسد و بر چشمان خويش ميگذارد، و گريه مى كند، آنچنان كه قطرات اشك بر پيراهنش مى ريزد و همين امر برادران را به حيرت و فكر فرو ميبرد كه عزيز مصر چه علاقه اى به پدرشان يعقوب دارد كه اين چنين نامه اش در او ايجاد هيجان مينمايد، و شايد در همينجا بود كه برقى در دلشان زد كه نكند او خودش يوسف باشد، همچنين شايد همين نامه پدر يوسف را چنان بيقرار ساخت كه ديگر نتوانست بيش از آن در چهره و نقاب عزيز مصر پنهان بماند، و به زودى چنانكه خواهيم ديد خويشتن را به عنوان همان برادر! به برادران معرفى كرد)
در اين هنگام كه دوران آزمايش بسر رسيده بود و يوسف نيز سخت ، بيتاب و ناراحت به نظر ميرسيد، براى معرفى از اينجا آغاز سخن كرد، رو به سوى برادران كرد گفت : هيچ مى دانيد شما در آن هنگام كه جاهل و نادان
بوديد به يوسف و برادرش چه كرديد (قال هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذ انتم جاهلون )
بزرگوارى يوسف را ملاحظه كنيد كه اولا گناه آنها را سر بسته بيان مى كند، و مى گويد ما فعلتم (آنچه انجام داديد) و ثانيا راه عذر خواهى را به آنها نشان مى دهد كه اين اعمال شما به خاطر جهل بود، و آن دوران جهل گذشته و اكنون عاقل و فهميده ايد!.
ضمنا از اين سخن روشن مى شود كه آنها در گذشته تنها آن بلا را بر سر يوسف نياوردند بلكه برادر ديگر بنيامين نيز از شر آنها در آن دوران در امان نبود، و ناراحتيهائى نيز براى او در گذشته به وجود آورده بودند، و شايد بنيامين در اين مدتى كه در مصر نزد يوسف مانده بود گوشه اى از بيدادگريهاى آنها را براى برادرش شرح داده بود.
در بعضى از روايات مى خوانيم كه يوسف با گفتن اين جمله براى اينكه آنها زياد ناراحت نشوند و تصور نكنند عزيز مصر، در مقام انتقامجوئى بر مى آيد گفتارش را با تبسمى پايان داد، اين تبسم سبب شد دندانهاى زيباى يوسف در برابر برادران كاملا آشكار شود، خوب كه دقت كردند ديدند عجب شباهتى با دندانهاى برادرشان يوسف دارد!
مجموع اين جهات ، دست بدست هم داد، از يكسو ميبينند عزيز مصر، از يوسف و بلاهائى كه برادران بر سر او آوردند و هيچكس ‍ جز آنها و يوسف از آن خبر نداشت سخن مى گويد.
از سوئى ديگر نامه يعقوب . آنچنان او را هيجان زده مى كند كه گوئى نزديكترين رابطه را با او دارد.
و از سوى سوم ، هر چه در قيافه و چهره او بيشتر دقت مى كنند شباهت او را با برادرشان يوسف بيشتر ميبينند، اما در عين حال نمى توانند باور كنند كه يوسف بر مسند عزيز مصر تكيه زده است ، او كجا و اينجا كجا؟!
لذا با لحنى آميخته با ترديد گفتند: آيا تو خود يوسف نيستى ؟
(قالوا اءانك لانت يوسف )
در اينجا لحظات فوق العاده حساس بر برادرها گذشت ، درست نميدانند كه عزيز مصر در پاسخ سؤ ال آنها چه مى گويد! آيا براستى پرده را كنار ميزند و خود را معرفى مى كند. يا آنها را ديوانگان خطاب خواهد كرد كه مطلب مضحكى را عنوان كرده اند.
لحظه ها با سرعت ميگذشت و انتظارى طاقتفرسا بر قلب برادران سنگينى مى كرد، ولى يوسف نگذارد اين زمان ، زياد طولانى شود بناگاه پرده از چهره حقيقت برداشت ، گفت : آرى منم يوسف ! و اين برادرم بنيامين است !
(قال انا يوسف و هذا اخى ).
ولى براى اينكه شكر نعمت خدا را كه اين همه موهبت به او ارزانى داشته بجا آورده باشد و ضمنا درس بزرگى به برادران بدهد اضافه كرد خداوند بر ما منت گذارده هر كس تقوا پيشه كند و شكيبائى داشته باشد، خداوند پاداش او را خواهد داد، چرا كه خدا اجر نيكوكاران را ضايع نمى كند (قد من الله علينا انه من يتق و يصبر فان الله لا يضيع اجر المحسنين )
هيچكس نميداند در اين لحظات حساس چه گذشت و اين برادرها بعد از دهها سال كه يكديگر را شناختند چه شور و غوغائى بر پا ساختند چگونه يكديگر را در آغوش فشردند، و چگونه اشكهاى شادى فرو ريختند، ولى با اين حال برادران كه خود را سخت شرمنده ميبينند نمى توانند درست به صورت يوسف نگاه كنند،
آنها در انتظار اين هستند كه ببينند آيا گناه بزرگشان قابل عفو و اغماض و بخشش است يا نه ، لذا رو به سوى برادر كردند و گفتند:
(به خدا سوگند خداوند تو را بر ما مقدم داشته است ) و از نظر علم و حلم و عقل و حكومت ، فضيلت بخشيده (قالوا تالله لقد آثرك الله علينا)
(هر چند ما خطاكار و گنهكار بوديم ) (و ان كنا لخاطئين ).
اما يوسف كه حاضر نبود اين حال شرمندگى برادران مخصوصا به هنگام پيروزيش ادامه يابد، و يا اينكه احتمالا اين معنى به ذهنشان خطور كند كه ممكن است يوسف در اينجا در مقام انتقامجوئى بر آيد، بلافاصله با اين جمله به آنها امنيت و آرامش خاطر داد و گفت : امروز هيچگونه سرزنش و توبيخى بر شما نخواهد بود (قال لا تثريب عليكم اليوم ).
فكرتان آسوده ، و وجدانتان راحت باشد، و غم و اندوهى از گذشته به خود راه ندهيد، سپس براى اينكه به آنها خاطرنشان كند كه نه تنها حق او بخشوده شده است ، بلكه حق الهى نيز در اين زمينه با اين ندامت و پشيمانى قابل
بخشش است ، (افزود: خداوند نيز شما را مى بخشد، چرا كه او ارحم الراحمين است ) (يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين ).
و اين دليل بر نهايت بزرگوارى يوسف است كه نه تنها از حق خود گذشت و حتى حاضر نشد كمترين توبيخ و سرزنش - تا چه رسد به مجازات - در حق برادران روا دارد، بلكه از نظر حق الله نيز به آنها اطمينان داد كه خداوند غفور و بخشنده است ، و حتى براى اثبات اين سخن با اين جمله استدلال كرد كه او ارحم الراحمين است .
در اينجا غم و اندوه ديگرى بر دل برادران سنگينى مى كرد و آن اينكه پدر بر اثر فراق فرزندانش نابينا شده و ادامه اين حالت ، رنجى است جانكاه براى همه خانواده ، به علاوه دليل و شاهد مستمرى است بر جنايت آنها، يوسف براى حل اين مشكل بزرگ نيز چنين گفت :
(اين پيراهن مرا ببريد و بر صورت پدرم بيفكنيد تا بينا شود) (اذهبوا بقميصى هذا فالقوه على وجه ابى يات بصيرا).
(و سپس با تمام خانواده به سوى من بيائيد) (و اءتونى باهلكم اجمعين ).
نكته ها :
1 - چه كسى پيراهن يوسف را ببرد؟
در پاره اى از روايات آمده كه يوسف گفت : آن كسى كه پيراهن شفا بخش من را نزد پدر ميبرد بايد همان باشد كه پيراهن خون آلود را نزد او آورد، تا همانگونه كه او پدر را ناراحت ساخت اين بار خوشحال و فرحناك كند! ، لذا اين كار به يهودا سپرده شد زيرا او گفت من آن كسى بودم كه پيراهن خونين را نزد پدر بردم و گفتم فرزندت را گرگ خورده و اين نشان مى دهد كه يوسف
با آن همه گرفتارى كه داشت از جزئيات و ريزه كاريهاى مسائل اخلاقى نيز غافل نميماند.
2 - بزرگوارى يوسف
در بعضى ديگر از روايات آمده است كه برادران يوسف ، بعد از اين ماجرا پيوسته ، شرمسار بودند، يكى را به سراغ او فرستادند و گفتند: تو هر صبح و شام ما را بر كنار سفره خود مينشانى ، و ما از روى تو خجالت ميكشيم ، چرا كه آنهمه جسارت كرديم ، يوسف براى اينكه نه تنها كمترين احساس شرمندگى نكنند، بلكه وجود خود را بر سر سفره او، خدمتى به او احساس كنند، جواب بسيار جالبى داد گفت : مردم مصر تاكنون به چشم يك غلام زر خريد به من مينگريستند، و به يكديگر ميگفتند سبحان من بلغ عبدا بيع بعشرين درهما ما بلغ !!:
(منزه است خدائى كه غلامى را كه به بيست درهم فروخته شد به اين مقام رسانيده )! اما الان كه شما آمده ايد و پرونده زندگى من براى اين مردم گشوده شده ، ميفهمند من غلام نبوده ام ، من از خاندان نبوت و از فرزندان ابراهيم خليل هستم و اين مايه افتخار و مباهات من است !.
3 - شكرانه پيروزى
آيات فوق اين درس مهم اخلاقى و دستور اسلامى را به روشنترين وجهى به ما مى آموزد كه به هنگام پيروزى بر دشمن ، انتقامجو و كينه توز نباشيد.
برادران يوسف ، سختترين ضربه ها را به يوسف زده بودند، و او را تا آستانه مرگ پيش بردند كه اگر لطف خدا شامل حال او نشده بود، رهائى براى او ممكن نبود، نه تنها يوسف را آزار دادند كه پدرش را نيز سخت شكنجه دادند
اما اكنون همگى زار و نزار در برابر او قرار گرفته اند و تمام قدرت در دست او است ، ولى از لابلاى كلمات يوسف به خوبى احساس ‍ مى شود كه او نه تنها هيچگونه كينه اى در دل نگرفته ، بلكه اين موضوع او را رنج مى دهد كه نكند برادران به ياد گذشته بيفتند و ناراحت شوند و احساس شرمندگى كنند!
به همين دليل نهايت كوشش را به خرج مى دهد كه اين احساس را از درون جان آنها بيرون براند و حتى از اين بالاتر، مى خواهد به آنها حالى كند كه آمدن شما به مصر از اين نظر كه وسيله شناسائى بيشتر من در اين سرزمين و اينكه از خاندان رسالتم ، نه يك غلام كنعانى كه به چند درهم فروخته شده باشم براى من مايه فخر و مباهات است او مى خواهد آنها چنين احساس كنند نه تنها بدهكار نيستند بلكه چيزى هم طلبكارند!
جالب توجه اينكه : هنگامى كه پيامبر اسلام در شرائط مشابهى قرار گرفت و در جريان فتح مكه بر دشمنان خونخوار، يعنى سران شرك و بت پرستى پيروز شد، بنا به گفته ابن عباس به كنار خانه كعبه آمد و دستگيره در خانه را گرفت در حالى كه مخالفان به كعبه پناه برده بودند و در انتظار اين بودند كه پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) در باره آنها چه دستورى صادر مى كند؟
در اينجا پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: الحمد لله الذى صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده : (شكر خداى را كه وعدهاش تحقق يافت و بندهاش را پيروز كرد و احزاب و گروههاى دشمن را منهزم ساخت ) سپس رو به مردم كرد و فرمود: ما ذا تظنون يا معشر قريش قالوا خيرا، اخ كريم ، و ابن اخ كريم و قد قدرت !
قال و انا اقول كما قال اخى يوسف لا تثريب عليكم اليوم !
(چه گمان مى بريد اى جمعيت قريش كه در باره شما فرمان بدهم ؟ آنها در پاسخ گفتند ما از تو جز خير و نيكى انتظار نداريم ، تو برادر بزرگوار و بخشنده
و فرزند برادر بزرگوار ما هستى ، و الان قدرت در دست تو است ، پيامبر فرمود: و من در باره شما همان ميگويم كه برادرم يوسف در باره برادرانش به هنگام پيروزى گفت : لا تثريب عليكم اليوم : امروز روز سرزنش و ملامت و توبيخ نيست !
عمر مى گويد در اين موقع عرق شرم از صورت من جارى شد، چرا كه من به هنگام ورود در مكه به آنها گفتم امروز روزى است كه از شما انتقام خواهيم گرفت ، هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) اين جمله را فرمود من از گفتار خود شرمنده شدم .
در روايات اسلامى نيز كرارا مى خوانيم كه : زكات پيروزى ، عفو و بخشش است .
على (عليه السلام ) مى فرمايد: اذا قدرت على عدوك فاجعل العفو عنه شكرا للقدرة عليه : (هنگامى كه بر دشمنت پيروز شدى ، عفو را شكرانه پيروزيت قرار ده ).
آيه و ترجمه


و لما فصلت العير قال ابوهم انى لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون (94)
قالوا تالله انك لفى ضللك القديم (95)
فلما ان جاء البشير القئه على وجهه فارتد بصيرا قال اءلم اقل لكم انى اعلم من الله ما لا تعلمون (96)
قالوا يابانا استغفر لنا ذنوبنا انا كنا خطين (97)
قال سوف استغفر لكم ربى انه هو الغفور الرحيم (98)




ترجمه :

94 - هنگامى كه كاروان (از سرزمين مصر) جدا شد پدرشان (يعقوب ) گفت من بوى يوسف را احساس مى كنم اگر مرا به نادانى و كم عقلى نسبت ندهيد!
95 - گفتند: به خدا تو در همان گمراهى سابقت هستى !
96 - اما هنگامى كه بشارت دهنده آمد، آن (پيراهن ) را بر صورت او افكند ناگهان بينا شد، گفت آيا به شما نگفتم من از خدا چيزهائى سراغ دارم كه شما نميدانيد؟!!
97 - گفتند پدر! از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه كه ما خطاكار بوديم .
98 - گفت به زودى براى شما از پروردگارم آمرزش ميطلبم كه او غفور و رحيم است .
تفسير
سرانجام لطف خدا كار خود را كرد
فرزندان يعقوب در حالى كه از خوشحالى در پوست نمى گنجيدند، پيراهن يوسف را با خود برداشته ، همراه قافله از مصر حركت كردند، اين برادران با اينكه يكى از شيرينترين لحظات زندگى خود را ميگذراندند، در سرزمين شام و كنعان ، در خانه يعقوب پير، گرد و غبار اندوه غم و ماتم بر چهره همه نشسته بود
خانواده اى افسرده ، عزادار، و پراندوه ، لحظات دردناكى را ميگذراند.
اما همزمان با حركت كاروان از مصر، ناگهان در خانه يعقوب ، حادثه اى رخ داد كه همه را در بهت و تعجب فرو برد، يعقوب تكانى خورد و با اطمينان و اميد كامل صدا زد اگر زبان به بدگوئى نگشائيد و مرا به سفاهت و نادانى و دروغ نسبت ندهيد به شما ميگويم من بوى يوسف عزيزم را ميشنوم من احساس مى كنم دوران غم و محنت به زودى به سر مى آيد، و زمان وصال و پيروزى فرا مى رسد، خاندان يعقوب لباس عزا و ماتم از تن بيرون مى كنند و در جامه شادى و سرور فرو خواهند رفت ، اما گمان نميكنم شما اين سخنان را باور كنيد (و لما فصلت العير قال ابوهم انى لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون ).
از جمله (فصلت ) استفاده مى شود كه اين احساس براى يعقوب به مجرد حركت كاروان از مصر دست داد.
اطرافيان يعقوب كه قاعدتا نوه ها و همسران فرزندان او و مانند آنان بودند با كمال تعجب و گستاخى رو به سوى او كردند و با قاطعيت گفتند: بخدا سوگند تو در همان گمراهى قديمت هستى ! (قالوا تالله انك لفى ضلالك القديم ).
چه گمراهى از اين بالاتر كه ساليان دراز از مرگ يوسف مى گذرد، تو هنوز فكر ميكنى او زنده است و تازه ميگوئى من بوى يوسفم را از مصر ميشنوم ؟ مصر كجا شام و كنعان كجا؟! آيا اين دليل بر آن نيست كه تو همواره در عالم خيالات غوطه ورى ، و پندارهايت را واقعيت ميپندارى ، اين چه حرف عجيبى است
كه ميگوئى ؟! اما اين گمراهى تازگى ندارد، قبلا هم به فرزندانت گفتى برويد به مصر و از يوسفم جستجو كنيد!.
و از اينجا روشن مى شود كه منظور از ضلالت ، گمراهى در عقيده نبوده ، بلكه گمراهى در تشخيص مسائل مربوط به يوسف بوده است : ولى به هر حال اين تعبيرات نشان مى دهد كه آنها با اين پيامبر بزرگ و پير سالخورده و روشن ضمير با چه خشونت و جسارتى رفتار مى كردند، يكجا گفتند: پدرمان در ضلال مبين است ، و اينجا گفتند تو در ضلال قديميت ميباشى .
آنها از صفاى دل و روشنائى باطن پير كنعان بيخبر بودند، و قلب او را همچون دل خود تاريك مى شمردند، و فكر نمى كردند حوادث آينده از نقاط دور و نزديك در آئينه قلبش منعكس مى شود.
شبها و روزهاى متعددى سپرى شد و يعقوب همچنان در انتظار بسر ميبرد، انتظارى جانسوز كه در عمق آن شادى و سرور، و آرامش ‍ و اطمينان موج ميزد در حالى كه اطرافيان او در برابر اين گونه مسائل بيتفاوت بودند، و اصولا ماجراى يوسف را براى هميشه پايان يافته ميدانستند.
بعد از چندين شبانه روز كه معلوم نيست بر يعقوب چه اندازه گذشت ، يك روز صدا بلند شد بيائيد كه كاروان كنعان از مصر آمده است ، فرزندان يعقوب بر خلاف گذشته شاد و خندان وارد شهر شدند، و با سرعت به سراغ خانه پدر رفتند و قبل از همه بشير (همان بشارت دهنده وصال و حامل پيراهن يوسف ) نزد يعقوب پير آمد و پيراهن را بر صورت او افكند، يعقوب كه چشمان بيفروغش توانائى ديدن پيراهن را نداشت ، همين اندازه احساس كرد كه بوى آشنائى از آن به مشام جانش مى رسد، در يك لحظه طلائى پر سرور، احساس كرد تمام ذرات وجودش روشن شده است ، آسمان و زمين ميخندند نسيم رحمت ميوزد، گرد و غبار اندوه را در هم ميپيچيد و با خود ميبرد، در و ديوار گويا فرياد شادى ميكشند و يعقوب
نيز با آنها تبسم مى كند، هيجان عجيبى سر تا پاى پير مرد را فرا گرفته است ، ناگهان احساس كرد، چشمش روشن شد، همه جا را مى بيند و دنيا با زيبائيهايش بار ديگر در برابر چشم او قرار گرفته اند چنانكه قرآن مى گويد هنگامى كه بشارت دهنده آمد آن (پيراهن ) را بر صورت او افكند ناگهان بينا شد! (فلما ان جاء البشير القاه على وجهه فارتد بصيرا).
برادران و اطرافيان ، اشك شوق و شادى ريختند، و يعقوب با لحن قاطعى به آنها گفت نگفتم من از خدا چيزهائى سراغ دارم كه شما نميدانيد؟!
(قال اءلم اقل لكم انى اعلم من الله ما لا تعلمون ).
اين معجزه شگفت انگيز برادران را سخت در فكر فرو برد، لحظه اى به گذشته تاريك خود انديشيدند، گذشته اى مملو از خطا و گناه و اشتباه و تنگ چشميها، اما چه خوب است كه انسان هنگامى كه به اشتباه خود پى برد فورا به فكر اصلاح و جبران بيفتد، همانگونه كه فرزندان يعقوب افتادند دست به دامن پدر زدند و گفتند پدرجان از خدا بخواه كه گناهان و خطاهاى ما را ببخشد (قالوا يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا).
(چرا كه ما گناهكار و خطاكار بوديم ) (انا كنا خاطئين ).
پير مرد بزرگوار كه روحى همچون اقيانوس وسيع و پرظرفيت داشت بى آنكه آنها را ملامت و سرزنش كند به آنها وعده داد كه من به زودى براى شما از پروردگارم مغفرت مى طلبم (قال سوف استغفر لكم ربى ).
و اميدوارم او توبه شما را بپذيرد و از گناهانتان صرف نظر كند چرا كه او غفور و رحيم است (انه هو الغفور الرحيم ).
نكته ها :
1 - چگونه يعقوب ، بوى پيراهن يوسف را حس كرد؟
اين سؤ الى است كه بسيارى از مفسران ، آن را مطرح كرده و معمولا به عنوان يك معجزه و خارق عادت براى يعقوب يا يوسف شمرده اند، ولى با توجه به اينكه قرآن از اين نظر سكوت دارد، و آن را به عنوان اعجاز يا غير اعجاز قلمداد نمى كند، مى توان توجيه علمى نيز بر آن يافت .
چرا كه امروز مساله (تله پاتى ) انتقال فكر از نقاط دور دست يك مساله مسلم علمى است ، كه در ميان افرادى كه پيوند نزديك با يكديگر دارند و يا از قدرت روحى فوق العادهاى برخوردارند بر قرار مى شود.
شايد بسيارى از ما در زندگى روزمره خود به اين مساله برخورد كرده ايم كه گاهى فلان مادر يا برادر بدون جهت احساس ناراحتى فوق العاده در خود مى كند، چيزى نميگذرد كه به او خبر مى رسد براى فرزند يا برادرش در نقطه دور دستى حادثه ناگوارى اتفاق افتاده است .
دانشمندان اين نوع احساس را از طريق تله پاتى و انتقال فكر از نقاط دور توجيه مى كنند.
در داستان يعقوب نيز ممكن است پيوند فوق العاده شديد او با يوسف و عظمت روح او سبب شده باشد كه احساسى را كه از حمل پيراهن يوسف بر برادران دست داده بود از آن فاصله دور در مغز خود جذب كند.
البته اين امر نيز كاملا امكان دارد كه اين مساله مربوط به وسعت دائره علم پيامبران بوده باشد.
در بعضى از روايات نيز اشاره جالبى به مساله انتقال فكر شده است و آن اينكه كسى از امام باقر (عليهالسلام ) پرسيد گاهى اندوهناك ميشوم بى آنكه مصيبتى به
من رسيده باشد يا حادثه ناگوارى اتفاق بيفتد، آنچنانكه خانواده و دوستانم در چهره من مشاهده مى كنند، فرمود: آرى خداوند مؤ منان را از طينت واحد بهشتى آفريده و از روحش در آنها دميده لذا مؤ منان برادر يكديگرند هنگامى كه در يكى از شهرها به يكى از اين برادران مصيبتى برسد در بقيه تاثير ميگذارد.
از بعضى از روايات نيز استفاده مى شود كه اين پيراهن يك پيراهن معمولى نبوده يك پيراهن بهشتى بوده كه از ابراهيم خليل در خاندان يعقوب به يادگار مانده بود و كسى كه همچون يعقوب شامه بهشتى داشت ، بوى اين پيراهن بهشتى را از دور احساس مى كرد.
2 - تفاوت حالات پيامبران -
اشكال معروف ديگرى در اينجاست كه در اشعار فارسى نيز منعكس شده است ، كه كسى به يعقوب گفت :

ز مصرش بوى پيراهن شنيدى


چرا در چاه كنعانش نديدى ؟

چگونه مى شود اين پيامبر بزرگ از آن همه راه كه بعضى هشتاد فرسخ و بعضى ده روز راه نوشته اند، بوى پيراهن يوسف را بشنود اما در بيخ گوش خودش در سرزمين كنعان به هنگامى كه او را در چاه انداخته بودند، از حوادثى كه ميگذرد، آگاه نشود.
پاسخ اين سؤ ال با توجه به آنچه قبلا در زمينه علم غيب و حدود علم پيامبر و امامان گفته ايم ، چندان پيچيده نيست ، چرا كه علم آنها نسبت به امور غيبى متكى به علم و اراده پروردگار است ، و آنجا كه خدا بخواهد آنها ميدانند هر چند مربوط به نزديكترين نقاط جهان باشد.
آنها را از اين نظر مى توان به مسافرانى تشبيه كرد كه در يك شب تاريك
و ظلمانى از بيابانى كه ابرها آسمان آن را فرا گرفته است ميگذرند، لحظه اى برق در آسمان ميزند و تا اعماق بيابان را روشن مى سازد، و همه چيز در برابر چشم اين مسافران روشن مى شود، اما لحظهى ديگر خاموش مى شود و تاريكى همه جا را فرا مى گيرد بطورى كه هيچ چيز به چشم نمى خورد.
شايد حديثى كه از امام صادق (عليهالسلام ) در مورد علم امام نقل شده نيز اشاره به همين معنى باشد آنجا كه مى فرمايد: جعل الله بينه و بين الامام عمودا من نور ينظر الله به الى الامام و ينظر الامام به اليه فاذا اراد علم شى ء نظر فى ذلك النور فعرفه : (خداوند در ميان خودش و امام و پيشواى خلق ، ستونى از نور قرار داده كه خداوند از اين طريق به امام مينگرد و امام نيز از اين طريق به پروردگارش ، و هنگامى كه بخواهد چيزى را بداند در آن ستون نور نظر ميافكند و از آن آگاه مى شود).
و شعر معروف سعدى در دنباله شعر فوق نيز ناظر به همين بيان و همين گونه روايات است :

بگفت احوال ما برق جهان است


گهى پيدا و ديگر دم نهان است


گهى بر طارم اعلا نشينيم


گهى تا پشت پاى خود نبينيم

((جهان ) در اينجا به معنى جهنده است و برق جهان يعنى برق جهنده آسمان ).
و با توجه به اين واقعيت جاى تعجب نيست كه روزى بنا به مشيت الهى براى آزمودن يعقوب از حوادث كنعان كه در نزديكيش ‍ ميگذرد بيخبر باشد، و روز ديگر كه دوران محنت و آزمون به پايان مى رسد، از مصر بوى پيراهنش را احساس كند.
3 - چگونه يعقوب بينائى خود را باز يافت ؟ - بعضى از مفسراناحتمال
داده اند كه يعقوب نور چشم خود را به كلى از دست نداده بود بلكه چشمانش ضعيف شده بود و به هنگام فرا رسيدن مقدمات وصال آنچنان انقلاب و هيجانى به او دست داد كه به حال نخست بازگشت ، ولى ظاهر آيات قرآن نشان مى دهد كه او به كلى نابينا و حتى چشمانش سفيد شده بود، بنابراين بازگشت بينائيش از طريق اعجاز صورت گرفت ، قرآن مى گويد: فارتد بصيرا.
4 - وعده استغفار - در آيات فوق مى خوانيم كه يوسف در برابر اظهار ندامت برادران گفت(يغفر الله لكم ): خداوند شما را بيامرزد ولى يعقوب به هنگامى كه آنها نزد اواعتراف به گناه و اظهار ندامت كردند و تقاضاى استغفار نمودند، مى گويد: بعدا براىشما استغفار خواهم كرد و همانگونه كه در روايات وارد شده هدفش اين بوده است كه انجاماين تقاضا را به سحرگاهان شب جمعه كه وقت مناسبترى براى اجابت دعا و پذيرشتوبه است ، به تاخير اندازد.
اكنون اين سؤ ال پيش مى آيد كه چرا يوسف بطور قطع به آنها پاسخ گفت و اما پدر موكول به آينده كرد.
ممكن است اين تفاوت به خاطر آن باشد كه يوسف از امكان آمرزش و اينكه اين گناه قابل بخشش است سخن مى گفت ، ولى يعقوب از فعليت آن و اينكه چه بايد كرد كه اين آمرزش تحقق يابد، بحث مى كرد (دقت كنيد).
5 - توسل جايز است - از آيات فوق استفاده مى شود كه تقاضاى استغفار از ديگرى نهتنها منافات با توحيد ندارد، بلكه راهى است براى رسيدن به لطف پروردگار، وگرنه چگونه ممكن بود يعقوب پيامبر، تقاضاى فرزندان را دائر به استغفار براىآنان بپذيرد، و به توسل آنها پاسخ مثبت دهد.
اين نشان مى دهد كه توسل به اولياى الهى ، اجمالا امرى جائز است و آنها كه آن را ممنوع و مخالف با اصل توحيد ميشمرند، از متون قرآن ، آگاهى ندارند و يا تعصبهاى غلط مانع ديد آنها مى شود.
6 - پايان شب سيه ...
درس بزرگى كه آيات فوق به ما مى دهد اين است كه مشكلات و حوادث هر قدر سخت و دردناك باشد و اسباب و علل ظاهرى هر قدر، محدود و نارسا گردد و پيروزى و گشايش و فرج هر اندازه به تاخير افتد، هيچكدام از اينها نمى توانند مانع از اميد به لطف پروردگار شوند، همان خداوندى كه چشم نابينا را با پيراهنى روشن مى سازد و بوى پيراهنى را از فاصله دور به نقاط ديگر منتقل مى كند، و عزيز گمشده اى را پس از ساليان دراز بازميگرداند، دلهاى مجروح از فراق را مرهم مينهد، و دردهاى جانكاه را شفا مى بخشد.
آرى در اين تاريخ و سرگذشت اين درس بزرگ توحيد و خداشناسى نهفته شده است كه هيچ چيز در برابر اراده خدا مشكل و پيچيده نيست .
آيه و ترجمه


فلما دخلوا على يوسف ءاوى اليه اءبويه و قال ادخلوا مصر ان شاء الله ءامنين (99)
و رفع اءبويه على العرش و خروا له سجدا و قال يابت هذا تاويل رءيى من قبل قد جعلها ربى حقا و قد احسن بى اذ اءخرجنى من السجن و جاء بكم من البدو من بعد ان نزغ الشيطن بينى و بين اخوتى ان ربى لطيف لما يشاء انه هو العليم الحكيم (100)
رب قد ءاتيتنى من الملك و علمتنى من تاويل الاحاديث فاطر السموت و الارض اءنت ولى فى الدنيا و الاخرة توفنى مسلما و الحقنى بالصلحين (101)




ترجمه :

99 - هنگامى كه بر يوسف وارد شدند او پدر و مادر خود را در آغوش گرفت و گفت همگى داخل مصر شويد كه انشاء الله در امن و امان خواهيد بود.
100 - و پدر و مادر خود را بر تخت نشاند و همگى به خاطر او به سجده افتادند و گفت پدر! اين تحقق خوابى است كه قبلا ديدم خداوند آنرا به حقيقت پيوست ، و او به من نيكى كرد هنگامى كه مرا از زندان خارج ساخت و شما را از آن بيابان (به اينجا) آورد و بعد از آن كه شيطان ميان من و برادرانم فساد كرد، پروردگار من نسبت به آنچه مى خواهد (و شايسته ميداند) صاحب لطف است چرا كه او دانا و حكيم است .
101 - پروردگارا! بخش (عظيمى ) از حكومت به من بخشيدى و مرا از علم تعبير خوابها آگاه ساختى ، توئى آفريننده آسمانها و زمين ، و تو سرپرست من در دنيا و آخرت هستى ، مرا مسلمان بميران . و به صالحان ملحق فرما!
تفسير :
سرانجام كار يوسف و يعقوب و برادران
با فرا رسيدن كاروان حامل بزرگترين بشارت از مصر به كنعان و بينا شدن يعقوب پير، ولوله اى در كنعان افتاد، خانواده اى كه سالها لباس غم و اندوه را از تن بيرون نكرده بود غرق در سرور و شادى شد، آنها از اين همه نعمت الهى هرگز خشنودى خود را كتمان نمى كردند.
اكنون طبق توصيه يوسف بايد اين خانواده به سوى مصر حركت كند، مقدمات سفر از هر نظر فراهم گشت ، يعقوب را بر مركب سوار كردند، در حالى كه لبهاى او به ذكر و شكر خدا مشغول بود، و عشق وصال آنچنان به او نيرو و توان بخشيده بود كه گوئى از نو، جوان شده است !
اين سفر بر خلاف سفرهاى گذشته برادران كه با بيم و نگرانى توام بود، خالى از هر گونه دغدغه بود، و حتى اگر خود سفر رنجى مى داشت ، اين رنج در برابر آنچه در مقصد در انتظارشان بود قابل توجه نبود كه :

وصال كعبه چنان مى دواندم بشتاب


كه خارهاى مغيلان حرير مى آيد!

شبها و روزها با كندى حركت مى كردند، چرا كه اشتياق وصال ، هر دقيقه اى را روز يا سالى مى كرد، ولى هر چه بود گذشت ، و آباديهاى مصر از دور نمايان گشت مصر با مزارع سرسبز و درختان سر به آسمان كشيده و ساختمانهاى زيبايش .
اما قرآن همانگونه كه سيره هميشگيش مى باشد، اين مقدمات را كه با كمى انديشه و تفكر روشن مى شود، حذف كرده و در اين مرحله چنين مى گويد:
(هنگامى كه وارد بر يوسف شدند، يوسف پدر و مادرش را در آغوش فشرد)
(فلما دخلوا على يوسف آوى اليه ابويه ).
(آوى ) چنانكه (راغب ) در كتاب مفردات مى گويد در اصل به معنى انضمام چيزى به چيز ديگر است ، و انضمام كردن يوسف ، پدر و مادرش را به خود، كنايه از در آغوش گرفتن آنها است .
سرانجام شيرينترين لحظه زندگى يعقوب ، تحقق يافت و در اين ديدار و وصال كه بعد از سالها فراق ، دست داده ، بود لحظاتى بر يعقوب و يوسف گذشت كه جز خدا هيچكس نميداند آن دو چه احساساتى در اين لحظات شيرين داشتند، چه اشكهاى شوق ريختند و چه ناله هاى عاشقانه سردادند.
سپس يوسف (به همگى گفت در سرزمين مصر قدم بگذاريد كه به خواست خدا همه ، در امنيت كامل خواهيد بود كه مصر در حكومت يوسف امن و امان شده بود (و قال ادخلوا مصر ان شاء الله آمنين ).
و از اين جمله استفاده مى شود كه يوسف به استقبال پدر و مادر تا بيرون دروازه شهر آمده بود، و شايد از جمله دخلوا على يوسف كه مربوط به بيرون دروازه است استفاده شود كه دستور داده بود در آنجا خيمه ها بر پا كنند و از پدر و مادر و برادران پذيرائى مقدماتى به عمل آورند.
هنگامى كه وارد بارگاه يوسف شدند، او پدر و مادرش را بر تخت نشاند
(و رفع ابويه على العرش ).
عظمت اين نعمت الهى و عمق اين موهبت و لطف پروردگار، آنچنان برادران و پدر و مادر را تحت تاثير قرار داد كه همگى در برابر او به سجده افتادند
(و خروا له سجدا).
در اين هنگام يوسف ، رو به سوى پدر كرد و عرض كرد پدرجان ! اين همان تاويل خوابى است كه از قبل در آن هنگام كه كودك خردسالى بيش نبودم ديدم
(و قال يا ابت هذا تاويل رؤ ياى من قبل ).
مگر نه اين است كه در خواب ديده بودم خورشيد و ماه ، و يازده ستاره در برابر من سجده كردند.
ببين همانگونه كه تو پيش بينى مى كردى خداوند اين خواب را به واقعيت مبدل ساخت (قد جعلها ربى حقا).
و پروردگار به من لطف و نيكى كرد، آن زمانى كه مرا از زندان خارج ساخت (و قد احسن بى اذ اخرجنى من السجن ).
جالب اينكه در باره مشكلات زندگى خود فقط سخن از زندان مصر مى گويد اما بخاطر برادران ، سخنى از چاه كنعان نگفت !
سپس اضافه كرد خداوند چقدر به من لطف كرد كه شما را از آن بيابان كنعان به اينجا آورد بعد از آنكه شيطان در ميان من و برادرانم فساد انگيزى نمود
(و جاء بكم من البدو من بعد ان نزغ الشيطان بينى و بين اخوتى ).
باز در اينجا نمونه ديگرى از سعه صدر و بزرگوارى خود را نشان مى دهد و بى آنكه بگويد مقصر چه كسى بوده ، تنها به صورت سربسته مى گويد: شيطان در اين كار دخالت كرد و عامل فساد شد، چرا كه او نمى خواهد از گذشته خطاهاى برادران شكايت كند.
تعبير از سرزمين كنعان به بيابان (بدو) نيز جالب است و روشنگر تفاوت تمدن مصر نسبت به كنعان مى باشد.
سرانجام مى گويد همه اين مواهب از ناحيه خدا است ، چرا كه پروردگارم كانون لطف است و هر چيز را بخواهد لطف مى كند كارهاى بندگانش را تدبير و مشكلاتشان را سهل و آسان مى سازد (ان ربى لطيف لما يشاء).
او مى داند چه كسانى نيازمندند، و نيز چه كسانى شايسته اند، چرا كه او عليم و حكيم است (انه هو العليم الحكيم ).
سپس رو به درگاه مالك الملك حقيقى و ولى نعمت هميشگى نموده ، به عنوان شكر و تقاضا مى گويد: پروردگارا! بخشى از يك حكومت وسيع به من مرحمت فرمودى (رب قد آتيتنى من الملك ).
و از علم تعبير خواب به من آموختى (و علمتنى من تاويل الاحاديث ) و همين علم ظاهرا ساده چه دگرگونى در زندگانى من و جمع كثيرى از بندگانت ايجاد كرد، و چه پر بركت است علم !
توئى كه آسمانها و زمين را ابداع و ايجاد فرمودى (فاطر السماوات و الارض ).
و به همين دليل ، همه چيز در برابر قدرت تو خاضع و تسليم است .
پروردگارا! تو ولى و ناصر و مدبر و حافظ من در دنيا و آخرتى
(انت وليى فى الدنيا و الاخرة ).
(مرا مسلمان و تسليم در برابر فرمانت از اين جهان ببر) (توفنى مسلما)
(و مرا به صالحان ملحق كن ) (و الحقنى بالصالحين ).
يعنى من دوام ملك و بقاء حكومت و زندگى ماديم را از تو تقاضا نمى كنم كه اينها همه فانى اند و فقط دورنماى دل انگيزى دارند، بلكه از تو اين مى خواهم كه عاقبت و پايان كارم به خير باشد، و با ايمان و تسليم در راه تو، و براى تو جان دهم ، و در صف صالحان و شايستگان و دوستان با اخلاصت قرار گيرم ، مهم براى من اينها است .
نكته ها :
آيا سجده براى غير خدا جايز است ؟.
همانگونه كه در جلد اول در بحث سجده فرشتگان براى آدم (صفحه 127)
گفتيم سجده به معنى پرستش و عبادت مخصوص خدا است ، و براى هيچكس در هيچ مذهبى پرستش جايز نيست ، و توحيد عبادت كه بخش مهمى از مساله توحيد است كه همه پيامبران به آن دعوت نمودند، مفهومش همين است .
بنابراين ، نه يوسف كه پيامبر خدا بود، اجازه مى داد كه براى او سجده و عبادت كنند و نه پيامبر بزرگى همچون يعقوب اقدام به چنين كارى مى كرد، و نه قرآن به عنوان يك عمل شايسته يا حداقل مجاز از آن ياد مى نمود.
بنابراين ، سجده مزبور يا براى خدا بوده (سجده شكر) همان خدائى كه اينهمه موهبت و مقام عظيم به يوسف داد و مشكلات و گرفتاريهاى خاندان يعقوب را بر طرف نمود و در اين صورت در عين اينكه براى خدا بوده ، چون به خاطر عظمت موهبت يوسف انجام گرفته است ، تجليل و احترام براى او نيز محسوب مى شده ، و از اين نظر ضمير در له كه مسلما به يوسف باز مى گردد، با اين معنى به خوبى سازگار خواهد بود.
و يا اينكه منظور از سجده مفهوم وسيع آن يعنى خضوع و تواضع است ، زيرا سجده هميشه به معنى معروفش نمى آيد. بلكه به معنى هر نوع تواضع نيز گاهى آمده است ، و لذا بعضى از مفسران گفته اند كه تحيت و تواضع متداول در آن روز خم شدن و تعظيم بوده است ، و منظور از سجود در آيه فوق همين است .
ولى با توجه به جمله (خروا) كه مفهومش بر زمين افتادن است ، چنين بر مى آيد كه سجود آنها به معنى انحناء و سر فرود آوردن نبوده است .
بعضى ديگر از مفسران بزرگ گفته اند سجود يعقوب و برادران و مادرشان براى خدا بوده ، اما يوسف همچون خانه كعبه ، قبله بوده است ، و لذا در تعبيرات عرب گاهى گفته مى شود (فلان صلى للقبله : فلانكس به سوى قبله نماز خواند).
ولى معنى اول نزديكتر به نظر مى رسد، بخصوص اينكه در روايات متعددى كه از ائمه اهل بيت (عليهمالسلام ) نقل شده مى خوانيم كان سجودهم لله - يا - عبادة لله : سجود آنها به عنوان عبادت براى پروردگار بوده است .
در بعضى از ديگر از احاديث مى خوانيم كان طاعة لله و تحية ليوسف : به عنوان اطاعت پروردگار و تحيت و احترام به يوسف بوده است .
همانگونه كه در داستان آدم نيز، سجده براى آن خداوند بزرگى بوده است كه چنين خلقت بديعى را آفريده كه در عين عبادت خدا بودن ، دليلى است بر احترام و عظمت مقام آدم !
اين درست به آن مى ماند كه شخصى كار بسيار مهم و شايسته اى انجام دهد و ما به خاطر آن براى خدائى كه چنين بندهاى را آفريده است سجده كنيم كه هم سجده براى خدا است و هم براى احترام اين شخص .
2 - وسوسه هاى شيطان
جمله (نزغ الشيطان بينى و بين اخوتى ) با توجه به اينكه (نزغ ) به معنى وارد شدن در كارى به قصد فساد و افساد است ، دليل بر اين است كه وسوسه هاى شيطانى در اين گونه ماجراها هميشه نقش مهمى دارد، ولى قبلا هم گفته ايم كه از اين وسوسه ها به تنهائى كارى ساخته نيست ، تصميم گيرنده نهائى خود انسان است ، بلكه او است كه درهاى قلب خود را به روى شيطان مى گشايد و اجازه ورود به او مى دهد، بنابراين از آيه فوق ، هيچگونه مطلبى كه بر خلاف اصل آزادى اراده باشد استفاده نمى شود.
منتها يوسف با آن بزرگوارى و بلندى فكر و سعه صدر نمى خواست برادران را كه خود به اندازه كافى شرمنده بودند، در اين ماجرا شرمنده تر كند، و لذا اشاره اى به تصميم گيرنده نهائى نكرد و تنها پاى وسوسه هاى شيطان را كه عامل
درجه دوم بود به ميان كشيد.
3 - امنيت نعمت بزرگ خدا
يوسف از ميان تمام مواهب و نعمتهاى مصر، انگشت روى مساله امنيت گذاشت و به پدر و مادر و برادران گفت : وارد مصر شويد كه انشاء الله در امنيت خواهيد بود و اين نشان مى دهد كه نعمت امنيت ريشه همه نعمتها است ، و حقا چنين است زيرا هرگاه امنيت از ميان برود، ساير مسائل رفاهى و مواهب مادى و معنوى نيز به خطر خواهد افتاد، در يك محيط نا امن ، نه اطاعت خدا مقدور است و نه زندگى توام با سربلندى و آسودگى فكر، و نه تلاش و كوشش و جهاد براى پيشبرد هدفهاى اجتماعى .
اين جمله ممكن است ضمنا اشاره به اين نكته باشد كه يوسف مى خواهد بگويد سرزمين مصر در حكومت من آن سرزمين فراعنه ديروز نيست ، آن خودكامگى ها جنايتها، استثمارها، خفقان ها و شكنجه ها همه از ميان رفته است ، محيطى است كاملا امن و امان .
4 - اهميت مقام علم
بار ديگر يوسف در پايان كار خويش مجددا روى مساله علم تعبير خواب تكيه مى كند و در كنار آن حكومت بزرگ و بى منازع ، اين علم ظاهرا ساده را قرار مى دهد كه بيانگر تاكيد هر چه بيشتر، روى اهميت و تاثير علم و دانش است هر چند علم و دانش ساده اى باشد و مى گويد: رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تاويل الاحاديث
5 - پايان خبر
انسان در طول عمر خود، ممكن است دگرگونيهاى فراوانى پيدا كند ولى مسلما صفحات آخر زندگانى او از همه سرنوشت سازتر است چرا كه دفتر عمر با
آن پايان مى گيرد، و قضاوت نهائى به آن بسته است ، لذا مردم با ايمان و هوشيار هميشه از خدا مى خواهند كه اين صفحات عمرشان نورانى و درخشان باشد، و يوسف هم در اينجا از خدا همين را مى خواهد، مى گويد توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين : مرا با ايمان از دنيا ببر و در زمره صالحان قرار ده .
معناى اين سخن ، تقاضاى مرگ از خدا نيست ، آنچنان كه ابن عباس گمان كرده و گفته است : هيچ پيامبرى از خدا تقاضاى مرگ نكرد، جز يوسف كه به هنگام فراهم آمدن تمام اسباب حكومتش ، عشق و علاقه به پروردگار در جانش شعله ور شد و آرزوى ملاقات پروردگار كرد - بلكه تقاضاى يوسف تنها تقاضاى شرط و حالت بوده است ، يعنى تقاضا كرده است كه به هنگام مرگ داراى ايمان و اسلام باشد، همانگونه كه ابراهيم و يعقوب نيز اين توصيه را به فرزندانشان كردند و گفتند: فلا تموتن الا و انتم مسلمون : فرزندان ! بكوشيد كه به هنگام از دنيا رفتن با ايمان و تسليم در برابر فرمان خدا باشيد (بقره - 132).
بسيارى از مفسران نيز همين معنى را برگزيده اند.
6 - آيا مادر يوسف به مصر آمد؟
از ظاهر آيات فوق به خوبى استفاده مى شود كه مادر يوسف در آن هنگام زنده بود و همراه همسر و فرزندانش به مصر آمد، و به شكرانه اين نعمت ، سجده كرده ، ولى بعضى از مفسران اصرار دارند، كه مادرش راحيل از دنيا رفته بود و اين خاله يوسف بود كه به مصر آمد و به جاى مادر محسوب مى شد.
ولى در سفر تكوين تورات فصل 35 جمله 18 مى خوانيم كه راحيل پس از آنكه بنيامين متولد شد، چشم از جهان فرو بست ، و در بعضى از روايات كه از وهب بن منيه و كعب الاحبار نقل شده ، نيز همين معنى آمده است كه به نظر مى رسد از تورات گرفته شده باشد.
و به هر حال ما نمى توانيم از ظاهر آيات قرآن كه مى گويد: مادر يوسف آن روز زنده بود، بدون مدرك قاطعى چشم بپوشيم و آنرا توجيه و تاويل كنيم .
7 - بازگو نكردن سرگذشت براى پدر
در روايتى از امام صادق (عليهالسلام ) مى خوانيم هنگامى كه يعقوب به ديدار يوسف رسيد به او گفت : فرزندم دلم مى خواهد بدانم برادران با تو دقيقا چه كردند. يوسف از پدر تقاضا كرد كه از اين امر صرف نظر كند، ولى يعقوب او را سوگند داد كه شرح دهد.
يوسف گوشهاى از ماجرا را براى پدر بيان كرد تا آنجا كه گفت برادران مرا گرفتند و بر سر چاه نشاندند و به من فرمان دادند، پيراهنت را بيرون بياور من به آنها گفتم شما را به احترام پدرم يعقوب سوگند مى دهم كه پيراهن از تن من بيرون نياوريد و مرا برهنه نسازيد، يكى از آنها كاردى كه با خود داشت بركشيد و فرياد زد پيراهنت را بكن !... با شنيدن اين جمله ، يعقوب طاقت نياورد، صيحه اى زد و بيهوش شد و هنگامى كه به هوش آمد از فرزند خواست كه سخن خود را ادامه دهد اما يوسف گفت تو را به خداى ابراهيم و اسماعيل و اسحاق ، سوگند كه مرا از اين كار معاف دارى ، يعقوب كه اين جمله را شنيد صرف نظر كرد.
و اين نشان مى دهد كه يوسف به هيچ وجه علاقه نداشت ، گذشته تلخ را در خاطر خود يا پدرش تجديد كند، هر چند حس كنجكاوى يعقوب را آرام نمى گذاشت .
آيه و ترجمه


ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك و ما كنت لديهم اذ اجمعوا امرهم و هم يمكرون (102)
و ما اكثر الناس و لو حرصت بمؤ منين (103)
و ما تسلهم عليه من اجر ان هو الا ذكر للعلمين (104)
و كاين من ءاية فى السموت و الارض يمرون عليها و هم عنها معرضون (105)
و ما يؤ من اكثرهم بالله الا و هم مشركون (106)
افامنوا ان تاتيهم غشية من عذاب الله او تاتيهم الساعة بغتة و هم لا يشعرون (107)




ترجمه :

102 - اين از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى فرستيم ، تو (هرگز) نزد آنها نبودى هنگامى كه تصميم گرفتند و نقشه مى كشيدند.
103 - و بيشتر مردم ، هر چند اصرار داشته باشى ، ايمان نمى آورند!
104 - و تو (هرگز) از آنها پاداشى مطالبه نمى كنى ، او نيست مگر تذكرى براى جهانيان
105 - و چه بسيار نشانه اى (از خدا) در آسمانها و زمين وجود دارد كه آنها از كنارش مى گذرند و از آن روى مى گردانند!
106 - و اكثر آنها كه مدعى ايمان به خدا هستند مشركند.
107 - آيا از اين ايمن هستند كه عذاب فراگيرى از ناحيه خدا به سراغ آنها بيايد يا ساعت رستاخيز ناگهان فرا رسد در حالى كه آنها متوجه نيستند؟!
تفسير :
اين مدعيان غالبا مشركند!
با پايان گرفتن داستان يوسف با آنهمه درسهاى عبرت و آموزنده ، و آن نتائج گرانبها و پربارش آنهم خالى از هر گونه گزافه گوئى و خرافات تاريخى ، قرآن روى سخن را به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) كرده و مى گويد: اينها از خبرهاى غيبى است كه به تو وحى مى فرستيم (ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك ).
(تو هيچگاه نزد آنها نبودى در آن هنگام كه تصميم گرفتند و نقشه كشيدند، كه چگونه آنرا اجرا كنند) (و ما كنت لديهم اذ اجمعوا امرهم و هم يمكرون ).
اين ريزه كاريها را تنها خدا مى داند و يا كسى كه در آنجا حضور داشته باشد و چون تو در آنجا حضور نداشتى بنابراين تنها وحى الهى است كه اين گونه خبرها را در اختيار تو گذارده است .
و از اينجا روشن مى شود داستان يوسف گر چه در تورات آمده است و قاعدتا كم و بيش در محيط حجاز، اطلاعاتى از آن داشته اند، ولى هرگز تمام ماجرا به طور دقيق و با تمام ريزه كاريها و جزئياتش ، حتى آنچه در مجالس خصوصى گذشته ، بدون هر گونه اضافه و خالى از هر خرافه شناخته نشده بود.
با اين حال مردم با ديدن اين همه نشانه هاى وحى و شنيدن اين اندرزهاى الهى مى بايست ايمان بياورند و از راه خطا باز گردند، ولى اى پيامبر هر چند تو اصرار داشته باشى بر اينكه آنها ايمان بياورند، اكثرشان ايمان نمى آورند!
(و ما اكثر الناس و لو حرصت بمؤ منين ).
تعبير به (حرص ) دليل بر علاقه و ولع شديد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به ايمان مردم بود، ولى چه سود، تنها اصرار و ولع او كافى نبود، قابليت زمينه ها نيز شرط است جائى كه فرزندان يعقوب كه در خانه وحى و نبوت بزرگ شدند اين چنين گرفتار طوفانهاى هوا و هوس مى شوند، تا آنجا كه مى خواهند برادر خويش را نابود كنند چگونه مى توان انتظار داشت كه همه مردم ، بر ديو هوس و غول شهوت چيره شوند و يكباره همگى بطور كامل رو به سوى خدا آورند؟
اين جمله ضمنا يكنوع دلدارى و تسلى خاطر براى پيامبر است كه او، هرگز از اصرار مردم بر كفر و گناه ، خسته و مايوس نشود، و از كمى همسفران در اين راه ملول نگردد، چنانكه در آيات ديگر قرآن نيز مى خوانيم : لعلك باخع نفسك على آثارهم ان لم يؤ منوا بهذا الحديث اسفا: اى پيامبر گوئى مى خواهى به خاطر ايمان نياوردن آنها به اين قرآن جان خود را از شدت تاسف از دست بدهى (كهف - 6).
سپس اضافه مى كند: اينها در واقع هيچگونه عذر و بهانه اى براى عدم پذيرش دعوت تو ندارند زيرا علاوه بر اينكه نشانه هاى حق در آن روشن است ، تو هرگز از آنها اجر و پاداشى در برابر آن نخواسته اى كه آن را بهانه مخالفت نمايند (و ما تسئلهم عليه من اجر).
اين دعوتى است عمومى و همگانى و تذكرى است براى جهانيان و سفره گسترده اى است براى عام و خاص و تمام انسانها! (ان هو الا ذكر للعالمين ).
آنها در واقع به اين خاطر گمراه شده اند كه چشم باز و بينا و گوش شنوا ندارند به همين جهت بسيارى از آيات خدا در آسمان و زمين وجود دارد كه
آنها از كنار آن مى گذرند و از آن روى مى گردانند (و كاين من آية فى السماوات و الارض يمرون عليها و هم عنها معرضون ).
همين حوادثى را كه همه روز با چشم خود مى نگرند: خورشيد صبحگاهان سر از افق مشرق برمى دارد، و اشعه طلائى خود را بر كوهها و دره ها و صحراها و درياها مى پاشد، و شامگاهان در افق مغرب فرو مى رود، و پرده سنگين و سياه شب بر همه جا مى افتد.
اسرار اين نظام شگرف ، اين طلوع و غروب ، اين غوغاى حيات و زندگى در گياهان ، پرندگان ، حشرات ، و انسانها، و اين زمزمه جويباران ، اين همهمه نسيم و اينهمه نقش عجب كه بر در و ديوار وجود است ، به اندازه اى آشكار مى باشد كه هر كه در آنها و خالقش ‍ نينديشد، همچنان نقش بود بر ديوار!
فراوانند امور كوچك و ظاهرا بى اهميتى كه ما هميشه با بى اعتنائى از كنار آنها مى گذريم اما ناگهان دانشمندى ژرفبين ، پيدا مى شود كه پس از ماهها يا سالها مطالعه روى آن اسرار عجيبى كشف مى كند، كه دهان جهانيان از تعجب باز مى ماند.
اصولا مهم اين است كه ما بدانيم كه در اين عالم هيچ چيز ساده و بى اهميت نيست چرا كه همگى مصنوع و مخلوق خدائى است كه علمش بى انتها و حكمتش بى پايان است ، ساده و بى اهميت آنها هستند كه جهان را بى اهميت و سرسرى مى دانند.
بنابراين اگر به آيات قرآن كه بر تو نازل مى شود، ايمان نياورند تعجب نكن چرا كه آنها به آيات آفرينش و خلقت كه از هر سو آنان را احاطه كرده نيز ايمان نياورده اند!
در آيه بعد اضافه مى كند كه آنها هم كه ايمان مى آورند، ايمان اكثرشان خالص
نيست ، بلكه آميخته با شرك است (و ما يؤ من اكثر هم بالله الا و هم مشركون ).
ممكن است خودشان چنين تصور كنند كه مؤ منان خالصى هستند، ولى رگه هاى شرك در افكار و گفتار و كردارشان غالبا وجود دارد.
ايمان تنها اين نيست كه انسان اعتقاد به وجود خدا داشته باشد بلكه يك موحد خالص كسى است كه غير از خدا، معبودى به هيچ صورت در دل و جان او نباشد، گفتارش براى خدا، اعمالش براى خدا، و هر كارش براى او انجام پذيرد، قانونى جز قانون خدا را به رسميت نشناسد، و طوق بندگى غير او را بر گردن ننهد و فرمانهاى الهى را خواه مطابق تمايلاتش باشد يا نه ، از جان و دل بپذيرد، و بر سر دو راهيهاى خدا و هوى ، همواره خدا را مقدم بشمرد، اين است ايمان خالص ، از هر گونه شرك : شرك در عقيده ، شرك در سخن و شرك در عمل .
و راستى اگر بخواهيم حساب دقيقى در اين زمينه بكنيم ، موحدان راستين و خالص و واقعى ، بسيار كمند!
به همين دليل در روايات اسلامى مى خوانيم كه امام صادق (عليهالسلام ) فرمود:
الشرك اخفى من دبيب النمل : (شرك در اعمال انسان مخفيتر است از حركت مورچه ).
و يا مى خوانيم : ان اخوف ما اخاف عليكم الشرك الاصغر قالوا و ما الشرك الاصغر يا رسول الله ؟ قال الريا، يقول الله تعالى يوم القيامة اذا جاء الناس باعمالهم اذ هبوا الى الذين كنتم ترائون فى الدنيا، فانظروا هل تجدون عندهم من جزاء؟!: خطرناك ترين چيزى كه از آن بر شما مى ترسم ، شرك اصغر است اصحاب گفتند شرك اصغر چيست اى رسول خدا؟ فرمود: رياكارى ، روز قيامت هنگامى كه مردم با اعمال خود در پيشگاه خدا حاضر مى شوند، پروردگار با آنها كه در دنيا ريا كردند مى فرمايد: به سراغ كسانى كه به خاطر
آنها ريا كرديد برويد، ببينيد پاداشى نزد آنها مى يابيد؟.
از امام باقر (عليهالسلام ) در تفسير آيه فوق نقل شده كه فرمود: شرك طاعة و ليس شرك عبادة و المعاصى التى يرتكبون و هى شرك طاعة اطاعوا فيها الشيطان فاشركوا بالله فى الطاعة لغيره : منظور از اين آيه شرك در اطاعت است نه شرك عبادت ، و گناهانى كه مردم مرتكب مى شوند، شرك اطاعت است ، چرا كه در آن اطاعت شيطان مى كنند و به خاطر اين عمل براى خدا شريكى در اطاعت قائل مى شوند.
در بعضى از روايات ديگر مى خوانيم كه منظور (شرك نعمت ) است به اين معنى كه موهبتى از خداوند به انسان برسد و بگويد اين موهبت از ناحيه فلانكس به من رسيده اگر او نبود من مى مردم ! و يا زندگانيم بر باد مى رفت و بيچاره مى شدم در اينجا غير خدا را شريك خدا در بخشيدن روزى و مواهب شمرده است .
خلاصه اينكه منظور از شرك در آيه فوق كفر و انكار خدا و بت پرستى به صورت رسمى نيست (چنانكه از امام على بن موسى الرضا (عليهماالسلام ) نقل شده فرمود: (شرك لا يبلغ به الكفر) ولى شرك به معنى وسيع كلمه ، همه اينها را شامل مى شود.
در آخرين آيه مورد بحث به آنها كه ايمان نياورده اند و از كنار آيات روشن الهى بيخبر مى گذرند و در اعمال خود مشركند، هشدار مى دهد كه آيا اينها خود را از اين موضوع ايمن مى دانند كه عذاب الهى ناگهان و بدون مقدمه ، بر آنها نازل شود عذابى فراگير، كه همه آنها را در برگيرد (افامنوا ان تاتيهم
غاشية من عذاب الله ).
و يا اينكه قيامت ناگهانى فرا رسد، و دادگاه بزرگ الهى تشكيل گردد و به حساب آنها برسند، در حالى كه آنها بيخبر و غافلند (او تاتيهم الساعة بغتة و هم لا يشعرون ).
(غاشية ) به معنى پوشنده و پوشش است و از جمله به پارچه بزرگ كه روى زين اسب مى اندازند و آنرا مى پوشاند، غاشيه گفته مى شود، و منظور در اينجا بلا و مجازاتى است كه همه بدكاران را فرا مى گيرد.
منظور از (ساعة ) قيامت است چنانكه در بسيارى ديگر از آيات قرآن به همين معنى آمده است ،
ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه ساعة كنايه از حوادث هولناك بوده باشد، زيرا آيات قرآن مكرر مى گويد: شروع قيامت با يك سلسله حوادث فوق العاده هولناك ، همچون زلزله ها و طوفانها و صاعقه ها همراه است ، و يا اشاره به ساعت مرگ بوده باشد، ولى تفسير اول نزديكتر به نظر مى رسد.
آيه و ترجمه


قل هذه سبيلى ادعوا الى الله على بصيرة انا و من اتبعنى و سبحن الله و ما انا من المشركين (108)
و ما ارسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم من اهل القرى افلم يسيروا فى الا رض فينظروا كيف كان عقبة الذين من قبلهم و لدار الاخرة خير للذين اتقوا افلا تعقلون (109)
حتى اذا استيس الرسل و ظنوا انهم قد كذبوا جاءهم نصرنا فنجى من نشاء و لا يرد باسنا عن القوم المجرمين (110)
لقد كان فى قصصهم عبرة لاولى الالبب ما كان حديثا يفترى و لكن تصديق الذى بين يديه و تفصيل كل شى ء و هدى و رحمة لقوم يؤ منون (111)




ترجمه :

108 - بگو اين راه من است كه من و پيروانم با بصيرت كامل همه مردم را به سوى خدا دعوت مى كنيم ، منزه است خدا، و من از مشركان نيستم .
109 - و ما نفرستاديم پيش از تو جز مردانى از اهل شهرها كه وحى به آنها مى كرديم ، آيا (مخالفان دعوت تو) سير در زمين نكردند تا ببينند عاقبت كسانى كه پيش از آنها بودند چه شد؟ و سراى آخرت براى پرهيزكاران بهتر است ، آيا فكر نمى كنيد؟!
110 - (پيامبران به دعوت خود و دشمنان به مخالفت همچنان ادامه دادند) تا رسولان مايوس شدند و گمان كردند كه (حتى گروه اندك مؤ منان ) به آنها دروغ گفته اند،
در اين هنگام يارى ما به سراغ آنها آمد هر كس را مى خواستيم نجات مى داديم و مجازات و عذاب ما از قوم زيانكار بازگردانده نمى شود.
111 - در سرگذشتهاى آنها درس عبرتى براى صاحبان انديشه است ، اينها داستان دروغين نبود بلكه (وحى آسمانى است و) هماهنگ است با آنچه پيش روى او (از كتب آسمانى پيشين ) است و شرح هر چيز (كه پايه سعادت انسان است ) و هدايت و رحمت براى گروهى است كه ايمان مى آورند.
تفسير :
زنده ترين درسهاى عبرت
در نخستين آيه مورد بحث ، پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) ماموريت پيدا مى كند كه آئين و روش و خط خود را مشخص ‍ كند، مى فرمايد: بگو راه و طريقه من اين است كه همگان را به سوى الله (خداوند واحد يكتا) دعوت كنم (قل هذه سبيلى ادعوا الى الله ).
سپس اضافه مى كند: من اين راه را بى اطلاع يا از روى تقليد نمى پيمايم ، بلكه از روى آگاهى و بصيرت ، خود و پيروانم همه مردم جهان را به سوى اين طريقه مى خوانيم (على بصيرة انا و من اتبعنى ).
اين جمله نشان مى دهد كه هر مسلمانى كه پيرو پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) است به نوبه خود دعوت كننده به سوى حق است و بايد با سخن و عملش ديگران را به راه الله دعوت كند.
و نيز نشان مى دهد كه رهبر بايد داراى بصيرت و بينائى و آگاهى كافى باشد، و گر نه دعوتش به سوى حق نخواهد بود.
سپس براى تاكيد، مى گويد: خداوند يعنى همان كسى كه من به سوى او دعوت مى كنم پاك و منزه است از هر گونه عيب و نقص و شبيه و شريك (و سبحان الله ).
باز هم براى تاكيد بيشتر مى گويد من از مشركان نيستم و هيچگونه شريك و شبيهى براى او قائل نخواهم بود (و ما انا من المشركين ).
در واقع اين از وظائف يك رهبر راستين است كه با صراحت برنامه ها و اهداف خود را اعلام كند، و هم خود و هم پيروانش از برنامه واحد و مشخص و روشنى پيروى كنند، نه اينكه هالهاى از ابهام ، هدف و روش آنها را فرا گرفته باشد و يا هر كدام به راهى بروند:
اصولا يكى از راههاى شناخت رهبران راستين از دروغين همين است كه اينها با صراحت سخن مى گويند و راهشان روشن است ، و آنها براى اينكه بتوانند سرپوشى به روى كارهاى خود بگذارند، هميشه به سراغ سخنان مبهم و چند پهلو مى روند.
قرار گرفتن اين آيه به دنبال آيات يوسف اشاره اى است به اينكه راه و رسم من از راه و رسم يوسف پيامبر بزرگ الهى نيز جدا نيست ، او هم همواره حتى در كنج زندان دعوت به الله الواحد القهار مى كرد، و غير او را اسمهاى بى مسمائى مى شمرد كه از روى تقليد از جاهلانى به جاهلان ديگرى رسيده است ، آرى روش من و روش همه پيامبران نيز همين است .
و از آنجا كه يك اشكال هميشگى اقوام گمراه و نادان به پيامبران اين بوده است كه چرا آنها انسانند! چرا اين وظيفه بر دوش فرشته اى گذاشته نشده است ، و طبعا مردم عصر جاهليت نيز همين ايراد را به پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) در برابر اين دعوت بزرگش داشتند، قرآن مجيد يكبار ديگر به اين ايراد پاسخ مى گويد: ما هيچ پيامبرى را قبل از تو نفرستاديم مگر اينكه آنها مردانى بودند كه وحى به آنها فرستاده مى شد مردانى كه از شهرهاى آباد و مراكز جمعيت برخاستند
(و ما ارسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم من اهل القرى ).
آنها نيز در همين شهرها و آباديها همچون ساير انسانها زندگى مى كردند، و در ميان مردم رفت و آمد داشتند و از دردها و نيازها و مشكلاتشان بخوبى آگاه بودند.
تعبير به (من اهل القرى ) با توجه به اينكه (قريه ) در لغت عرب ، به هر گونه شهر و آبادى گفته مى شود در مقابل (بدو) كه به بيابان اطلاق مى گردد، ممكن است ضمنا اشاره به اين باشد كه پيامبران الهى هرگز از ميان مردم بيابان نشين برنخاستند (همانگونه كه بعضى از مفسران نيز تصريح كرده اند) چرا كه بيابان گردها معمولا گرفتار جهل و نادانى و قساوتند و از مسائل زندگى و نيازهاى معنوى و مادى كمتر آگاهى دارند
درست است كه در سرزمين حجاز، اعراب بيابان گرد فراوان بودند، ولى پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) از مكه كه در آن موقع شهر نسبتا بزرگى بود برخاست و نيز درست است كه شهر كنعان در برابر سرزمين مصر كه يوسف در آن حكومت مى كرد چندان اهميتى نداشت و به همين دليل ، يوسف در باره آن تعبير به بدو كرد، ولى مى دانيم كه يعقوب پيامبر الهى و فرزندانش هرگز بيابانگرد و بيابان نشين نبودند، بلكه در شهر كوچك كنعان زندگى داشتند.
سپس اضافه مى كند براى اينكه اينها بدانند سرانجام مخالفتهايشان با دعوت تو كه دعوت به سوى توحيد است چه خواهد بود، خوبست بروند و آثار پيشينيان را بنگرند، آيا آنها سير در زمين نكردند تا ببينند عاقبت اقوام گذشته چگونه بود؟ (افلم يسيروا فى الارض فينظروا كيف كان عاقبة الذين من قبلهم ).
كه اين (سير در ارض ) و گردش در روى زمين ، مشاهده آثار گذشتگان ، و ويرانى قصرها و آباديهائى كه در زير ضربات عذاب الهى در هم كوبيده شد بهترين درس را به آنها مى دهد، درسى زنده ، و محسوس ، و براى
همگان قابل لمس !
و در پايان آيه مى فرمايد: و سراى آخرت براى پرهيزكاران مسلما بهتر است (و لدار الاخرة خير للذين اتقوا).
آيا تعقل نمى كنيد و فكر و انديشه خويش را به كار نمى اندازيد (افلا تعقلون ).
چرا كه اينجا سرائى است ناپايدار و آميخته با انواع مصائب و آلام و دردها، اما آنجا سرائى است جاودانى و خالى از هر گونه رنج و ناراحتى .
در آيه بعد اشاره به يكى از حساس ترين و بحرانى ترين لحظات زندگى پيامبران كرده ، مى گويد: پيامبران الهى در راه دعوت به سوى حق ، همچنان پافشارى داشتند و اقوام گمراه و سركش همچنان به مخالفت خود ادامه مى دادند تا آنجا كه پيامبران از آنها مايوس ‍ شدند، و گمان بردند كه حتى گروه اندك مؤ منان به آنها دروغ گفته اند، و آنان در مسير دعوت خويش تنهاى تنها هستند، در اين هنگام كه اميد آنها از همه جا بريده شد، نصرت و پيروزى از ناحيه ما فرا رسيد، و هر كس را مى خواستيم و شايسته مى ديديم ، نجات مى داديم (حتى اذ استيئس الرسل و ظنوا انهم قد كذبوا جائهم نصرنا فنجى من نشاء).
و در پايان آيه مى فرمايد: عذاب و مجازات ما از قوم گنهكار و مجرم ، بازگردانده نمى شود. (و لا يرد باسنا عن القوم المجرمين ).
اين يك سنت الهى ، كه مجرمان پس از اصرار بر كار خود و بستن تمام درهاى هدايت به روى خويشتن و خلاصه پس از اتمام حجت ، مجازاتهاى الهى
به سراغشان مى آيد و هيچ قدرتى قادر بر دفع آن نيست .
در تفسير آيه فوق و اينكه جمله ظنوا انهم قد كذبوا بيان حال چه گروهى را مى كند در ميان مفسران گفتگو است .
آنچه در بالا گفتيم تفسيرى است كه بسيارى از بزرگان علماى تفسير آن را برگزيده اند و خلاصه اش اين است كه كار پيامبران به جائى مى رسيد كه گمان مى كردند همه مردم بدون استثناء آنها را تكذيب خواهند كرد، و حتى گروهى از مؤ منان كه اظهار ايمان مى كنند آنها نيز در عقيده خود ثابت قدم نيستند!.
اين احتمال نيز در تفسير آيه داده شده است كه فاعل ظنوا، مؤ منان است يعنى مشكلات و بحرانها بحدى بود كه ايمان آورندگان ، چنين مى پنداشتند نكند وعده نصرت و پيروزى كه پيامبران داده اند خلاف باشد؟! و اين سوء ظن و تزلزل ناشى از آن براى افرادى كه تازه ايمان آورده اند چندان بعيد نيست .
بعضى نيز تفسير سومى براى آيه ذكر كرده اند كه خلاصه اش اين است : پيامبران بدون شك ، بشر بودند هنگامى كه در طوفانى ترين حالات قرار مى گرفتند، همان حالتى كه كارد به استخوانشان مى رسيد و تمام درها ظاهرا به روى آنها بسته مى شد و هيچ راه گشايشى به نظر نمى رسيد، و ضربات طوفانهاى حوادث پيوسته آنها را درهم مى كوبيد و فرياد مؤ منانى كه كاسه صبرشان لبريز شده بود مرتبا در گوش آنها نواخته مى شد، آرى در اين حالت در يك لحظه ناپايدار به مقتضاى طبع بشرى اين فكر، بى اختيار به مغز آنها مى افتاد كه نكند وعده پيروزى خلاف از آب درآيد! و يا اينكه ممكن است وعده پيروزى مشروط به شرائطى باشد كه حاصل نشده باشد، اما بزودى بر اين فكر پيروز مى شدند و آنرا از صفحه خاطر دور مى كردند و برق اميد در دل آنها مى درخشيد و به دنبال آن ، طلائع پيروزى آشكار مى شد.
شاهد اين تفسير را از آيه 214 سوره بقره گرفته اند... حتى يقول الرسول و الذين آمنوا معه متى نصر الله : اقوام پيشين آنچنان در تنگناى باساء و ضراء قرار مى گرفتند و بر خود مى لرزيدند، تا آنجا كه پيامبرشان و آنها كه با او ايمان آورده بودند، صدا مى زدند كجاست يارى خدا؟ ولى به آنها پاسخ داده مى شد الا ان نصر الله قريب : پيروزى خدا نزديك است .
ولى جمعى از مفسران همانند طبرسى در مجمع البيان و فخر رازى در تفسير كبير، بعد از ذكر اين احتمال ، آن را بعيد شمرده اند، چرا كه اين مقدار هم از مقام انبياء دور است ، و به هر حال صحيحتر همان تفسير نخست است .
آخرين آيه اين سوره محتواى بسيار جامعى دارد، كه تمام بحثهائى كه در اين سوره گذشت بطور فشرده در آن جمع است و آن اينكه در سرگذشت يوسف و برادرانش و انبياء و رسولان گذشته و اقوام مؤ من و بى ايمان ، درسهاى بزرگ عبرت براى همه انديشمندان است (لقد كان فى قصصهم عبرة لاولى الالباب )
آئينه اى است كه مى توانند در آن ، عوامل پيروزى و شكست ، كاميابى و ناكامى ، خوشبختى و بدبختى ، سربلندى و ذلت و خلاصه آنچه در زندگى انسان ارزش دارد، و آنچه بى ارزش است ، در آن ببيند، آئينه اى كه عصاره تمام تجربيات اقوام پيشين و رهبران بزرگ در آن بچشم مى خورد، و آئينه اى كه مشاهده آن عمر كوتاه مدت هر انسان را به اندازه عمر تمام بشريت طولانى مى كند!.
ولى تنها الوا الالباب و صاحبان مغز و انديشه هستند كه توانائى مشاهده اين نقوش عبرت را بر صفحه اين آئينه عجيب دارند.
و بدنبال آن اضافه مى كند: آنچه گفته شد يك افسانه ساختگى و داستان خيالى و دروغين نبود (ما كان حديثا يفترى ).
اين آيات كه بر تو نازل شده و پرده از روى تاريخ صحيح گذشتگان برداشته
ساخته مغز و انديشه تو نيست ، بلكه يك وحى بزرگ آسمانى است ، كه كتب اصيل انبياى پيشين را نيز تصديق و گواهى مى كند (و لكن تصديق الذى بين يديه ).
به علاوه هر آنچه انسان به آن نياز دارد، و در سعادت و تكامل او دخيل است ، در اين آيات آمده است (و تفصيل كل شى ء).
و به همين دليل مايه هدايت جستجوگران و مايه رحمت براى همه كسانى است كه ايمان مى آورند (و هدى و رحمة لقوم يؤ منون ).
آيه فوق گويا مى خواهد به اين نكته مهم اشاره كند كه داستانهاى ساختگى زيبا و دل انگيز بسيار است و هميشه در ميان همه اقوام ، افسانه هاى خيالى جالب فراوان بوده است ، مبادا كسى تصور كند سرگذشت يوسف و يا سرگذشت پيامبران ديگر كه در قرآن آمده از اين قبيل است .
مهم اين است كه اين سرگذشتهاى عبرت انگيز و تكان دهنده همه عين واقعيت است و كمترين انحراف از واقعيت و عينيت خارجى در آن وجود ندارد، و به همين دليل تاثير آن فوق العاده زياد است .
چرا كه مى دانيم افسانه هاى خيالى هر قدر، جالب و تكان دهنده ، تنظيم شده باشند، تاثير آنها در برابر يك سرگذشت واقعى ناچيز است زيرا:
اولا هنگامى كه شنونده و خواننده به هيجان انگيزترين لحظات داستان مى رسد و مى رود كه تكانى بخورد، ناگهان اين برق در مغز او پيدا مى شود كه اين يك خيال و پندار بيش نيست !
ثانيا - اين سرگذشتها در واقع بيانگر فكر طراح آنهاست ، او است كه عصاره افكار و خواسته هايش را در چهره و افعال قهرمان داستان مجسم مى كند، و بنابراين چيزى فراتر از فكر يك انسان نيست ، و اين با يك واقعيت عينى فرق بسيار دارد و نمى تواند بيش از موعظه و اندرز گوينده آن بوده باشد، اما تاريخ
واقعى انسانها چنين نيست ، پر بار و پر بركت و از هر نظر راهگشا است .
پايان سوره يوسف پروردگارا چشمى بينا و گوشى شنوا و قلبى دانا به ما مرحمت كن ، تا بتوانيم در سرگذشت پيشينيان راههاى نجات خود را از مشكلاتى كه اكنون در آن غوطه وريم بيابيم .
خداوندا! به ما ديدهاى تيزبين ده تا عاقبت زندگى اقوامى را كه پس از پيروزى به خاطر اختلاف و پراكندگى گرفتار دردناكترين شكستها شدند ببينيم و از آن راهى كه آنها رفتند نرويم .
بار الها! آنچنان نيت خالصى به ما عطا كن كه پا بر سر ديو نفس بگذاريم و آنچنان معرفتى كه با پيروزى مغرور نشويم ، و آنچنان گذشتى كه اگر ديگرى كارى را بهتر از ما انجام مى دهد به او واگذار كنيم .
كه اگر اينها را به ما مرحمت كنى مى توانيم بر همه مشكلات پيروز شويم ، و چراغ اسلام و قرآن را در دنيا روشن و زنده نگهداريم